Saturday, September 13, 2008

رفتن


شاید باید میگذاشتم تا برود

چرا ترسیدم

مگر با رفتن او چه اتفاقی می افتاد

خسته ام و خواب آلود و بی تفاوت تر از هر وقتی

زندگی سنگ دلانه پیش میرود

و من در گوشه ایی له میشوم

آرام و بی صدا

و یا شاید با زجه ایی تلخ و ملالت بار

Tuesday, September 9, 2008

صبر صبر صبر


از صبر کردن خسته شدن ، دوست دارم زودتر بفهمم که بالاخره چی میشه

گاهی احساس عذاب وجدان میکنم برای اتفاقی که افتاد ولی خوب چاره چیه

آدم هر وقتی اون کاری رو میکنه که فکر میکنه که درستترین کاره

باید بازم صبر کرد چون چاره دیگه ایی نیست