Saturday, September 13, 2008

رفتن


شاید باید میگذاشتم تا برود

چرا ترسیدم

مگر با رفتن او چه اتفاقی می افتاد

خسته ام و خواب آلود و بی تفاوت تر از هر وقتی

زندگی سنگ دلانه پیش میرود

و من در گوشه ایی له میشوم

آرام و بی صدا

و یا شاید با زجه ایی تلخ و ملالت بار

Tuesday, September 9, 2008

صبر صبر صبر


از صبر کردن خسته شدن ، دوست دارم زودتر بفهمم که بالاخره چی میشه

گاهی احساس عذاب وجدان میکنم برای اتفاقی که افتاد ولی خوب چاره چیه

آدم هر وقتی اون کاری رو میکنه که فکر میکنه که درستترین کاره

باید بازم صبر کرد چون چاره دیگه ایی نیست


Sunday, August 24, 2008

دنیای کوچک من


دنیای کوچک پر هیاهوی من امروز ساکت است

و پر از اندیشه های صحیح و غلط

زمان بیانگر همه ابهامات

صبر باید کرد

Tuesday, July 22, 2008

کودکان


معصوم ، آرام و دوست داشتنی هستند

آنقدر دوست داشتنی که همیشه در خاطرمان میماند

Saturday, May 10, 2008

دستنیافتنی ها

اندیشه هایی تمام نشدنی
رویاهایی که در سر می چرخند و می چرخند
و باز لبخندی که فرو خورده میشود
فکر چون مته ایی است که مغز را سوراخ میکند
آرزوهای دست نیافتنی
و باز هم دلهره و هراس از دست نیافتنی ها
از فراموش کارهایی که شاید هم از روی عمد انجام شده است

Wednesday, March 12, 2008

نوروز

عيد مي‌آمد و دختر در انتظار تعطيليها لحظه شماري مي كرد.شايد براي كمي بيشتر خوابيدن، كمي بيشتر خيره شدن، كمي سكوت ، كمي آرامش.
دوش گرفتن بدون عجله، صحبانه خوردن نشسته، پختن خورشتهاي چند ساعته
مي‌دانست كه زمان كوتاه است و تا چشم بزند تمام خواهد شد اما باز هم خوشحال بود
باز هم هيجان داشت.

Wednesday, February 27, 2008

درختان كاج

پيرمرد روي نمد پينه بسته نشسته بود و به تصاوير تلوزيون نگاه ميكرد. صداي تلوزيون قطع بود و او درست مثل اينكه وجود نداشته باشد در اتاق قرار داشت. دختر از كنار در اتاق رد شد و به انتهاي راهرو رسيد در بالكون را باز كرد و به درختان كاج نگاهي انداخت. طبق عادت هميشه به پيراهن صورتي كه بر اثر مرور زمان خاكستري شده بود و در بين شاخه هاي درختان گير كرده بود نگاه كرد مثل اينكه بودن پيراهن به او آرامش ميداد. به زودي از آنجا ميرفت بعد از سالها زندگي در خانه سبز رنگ همه خاطرات را جا ميگذاشت و نقطه ايي دور و سرد مي‌رفت. اشك نگاهش را تار كرد و بغض گلويش را محكم.
صداي قرچ چوب توري بالكون او را به خودش آورد. رويش را برگرداند و چشمش به دختر كوچكي افتاد كه با موهاي ژوليده از خواب بيدار شده بود و به او نگاه ميكرد معلوم بود گرسنه است. توري از حالت معلق در آمد و روي نرده بالكون افتاد. دختر بچه بغض كرد و معلوم بود كه افتادن توري او را ترسانده سريع دويد و خودش را درون دامن دختر انداخت. دختر او را بغل كرد و بدون اينكه چيزي بگويد محكم او را به بغلش چسباند.
همه چيز به سرعت مي‌گذشت و او مانده بود و هزار خاطره كه هرگز تركش نمي‌كردند اما او سعي در فراموش كردن آنها داشت.
كودك سرش را بالا آورد و به صورت دختر نگاه كرد و با انگشتاني كه بين بندها چال افتاده بود سعي كرد عينك او را بردارد. اما دختر سر او را روي شانه اش گذاشت و شروع به زدن ضربه هاي آرام روي پشت او كرد. كودك هم اعتراضي نداشت و آرام گرفته بود.
دختر به آسمان نگاه كرد خاكستري بود و هر لحظه احتمال باريدن داشت درست مثل خود او.