پيرمرد روي نمد پينه بسته نشسته بود و به تصاوير تلوزيون نگاه ميكرد. صداي تلوزيون قطع بود و او درست مثل اينكه وجود نداشته باشد در اتاق قرار داشت. دختر از كنار در اتاق رد شد و به انتهاي راهرو رسيد در بالكون را باز كرد و به درختان كاج نگاهي انداخت. طبق عادت هميشه به پيراهن صورتي كه بر اثر مرور زمان خاكستري شده بود و در بين شاخه هاي درختان گير كرده بود نگاه كرد مثل اينكه بودن پيراهن به او آرامش ميداد. به زودي از آنجا ميرفت بعد از سالها زندگي در خانه سبز رنگ همه خاطرات را جا ميگذاشت و نقطه ايي دور و سرد ميرفت. اشك نگاهش را تار كرد و بغض گلويش را محكم.
صداي قرچ چوب توري بالكون او را به خودش آورد. رويش را برگرداند و چشمش به دختر كوچكي افتاد كه با موهاي ژوليده از خواب بيدار شده بود و به او نگاه ميكرد معلوم بود گرسنه است. توري از حالت معلق در آمد و روي نرده بالكون افتاد. دختر بچه بغض كرد و معلوم بود كه افتادن توري او را ترسانده سريع دويد و خودش را درون دامن دختر انداخت. دختر او را بغل كرد و بدون اينكه چيزي بگويد محكم او را به بغلش چسباند.
همه چيز به سرعت ميگذشت و او مانده بود و هزار خاطره كه هرگز تركش نميكردند اما او سعي در فراموش كردن آنها داشت.
كودك سرش را بالا آورد و به صورت دختر نگاه كرد و با انگشتاني كه بين بندها چال افتاده بود سعي كرد عينك او را بردارد. اما دختر سر او را روي شانه اش گذاشت و شروع به زدن ضربه هاي آرام روي پشت او كرد. كودك هم اعتراضي نداشت و آرام گرفته بود.
دختر به آسمان نگاه كرد خاكستري بود و هر لحظه احتمال باريدن داشت درست مثل خود او.