Thursday, October 25, 2007

كابوس

خواب از چشمانش پريده بود
بدنش از كابوسي كه ديده بود خيس
باز هم گريه كرد
اينبار بلند و صدادار
اما غصه هيجا نرفت
وقتي دوباره بيدار شد
اولين چيز همان حس دلتنگي هميشگي بود

Wednesday, October 24, 2007

سردرگمي

آهسته آهسته قدم برمي داشت حتي خودش هم نميدانست كه چه مي‌خواهد
سردرگمي بدترين احساس بود
شايد دوست داشت كه باز هم بخواند
شايد دوست داشت باز هم
نه نمي‌دانست چه مي خواهد
به راستي گيج بود

Tuesday, October 16, 2007

يونيفرم بدون پدر



مدالها چه پاسخي براي كودك بود
آيا يونيفرم بدون پدر حكم مهرباني را داشت
.جنگ چقدر نفرت انگيز بود

Wednesday, October 10, 2007

خواب


شايد كه خواب خستگي ها را مي‌برد
و شايد كمبود بي‌خوابي ها را
اما فكر هرگز
چرا كه تا چشم باز كرد چشمان خيس كودك جلوي چشمانش بود

Tuesday, October 9, 2007

قدري مهرباني


آه ميكشيد و حسرت مي‌خورد

سي پنج سال براي ديدن و نداشتن

زمان زيادي بود

دوست داشت او هم مانند ديگران مي توانست

تنها مي‌توانست قدري مهرباني ببيند

Saturday, October 6, 2007

عذاب وجدان


به پنجره خيره شده بود

نميدانست به چه مي‌انديشد

شايد به كشته شدن لحظه هايش

و عذاب وجداني كه لحظه ايي رهايش نميكرد

دوباره به كلمات لاتين چشم دوخت

چه دليلي داشت كه اين همه لغت را بلد باشد؟