skip to main
|
skip to sidebar
darentezareyekmojezeh
Thursday, October 25, 2007
كابوس
خواب از چشمانش پريده بود
بدنش از كابوسي كه ديده بود خيس
باز هم گريه كرد
اينبار بلند و صدادار
اما غصه هيجا نرفت
وقتي دوباره بيدار شد
اولين چيز همان حس دلتنگي هميشگي بود
Wednesday, October 24, 2007
سردرگمي
آهسته آهسته قدم برمي داشت حتي خودش هم نميدانست كه چه ميخواهد
سردرگمي بدترين احساس بود
شايد دوست داشت كه باز هم بخواند
شايد دوست داشت باز هم
نه نميدانست چه مي خواهد
به راستي گيج بود
Tuesday, October 16, 2007
يونيفرم بدون پدر
مدالها چه پاسخي براي كودك بود
آيا يونيفرم بدون پدر حكم مهرباني را داشت
.جنگ چقدر نفرت انگيز بود
Wednesday, October 10, 2007
خواب
شايد كه خواب خستگي ها را ميبرد
و شايد كمبود بيخوابي ها را
اما فكر هرگز
چرا كه تا چشم باز كرد چشمان خيس كودك جلوي چشمانش بود
Tuesday, October 9, 2007
قدري مهرباني
آه ميكشيد و حسرت ميخورد
سي پنج سال براي ديدن و نداشتن
زمان زيادي بود
دوست داشت او هم مانند ديگران مي توانست
تنها ميتوانست قدري مهرباني ببيند
Saturday, October 6, 2007
عذاب وجدان
به پنجره خيره شده بود
نميدانست به چه ميانديشد
شايد به كشته شدن لحظه هايش
و عذاب وجداني كه لحظه ايي رهايش نميكرد
دوباره به كلمات لاتين چشم دوخت
چه دليلي داشت كه اين همه لغت را بلد باشد؟
Newer Posts
Older Posts
Home
Subscribe to:
Posts (Atom)
Blog Archive
►
2008
(14)
►
September
(2)
►
August
(1)
►
July
(1)
►
May
(1)
►
March
(1)
►
February
(2)
►
January
(6)
▼
2007
(54)
►
December
(10)
►
November
(7)
▼
October
(6)
كابوس
سردرگمي
يونيفرم بدون پدر
خواب
قدري مهرباني
عذاب وجدان
►
September
(6)
►
August
(6)
►
July
(11)
►
June
(6)
►
May
(2)
About Me
darentezareyekmojezeh
View my complete profile