پيرمرد ايستاد.دستانش را روي عصايش تكيه داد و وزنش را سبك كرد. خرمالهاي نارنجي درون دستمال ميوه فروش برق ميافتاد.خرمالوها گس بودند و كال. نگاه پيرمرد به خرمالوها خيره ماند. زمان در چشمانش ايستاده بود و اشك چشمان كهنه اش را خيس كرد. قطره از لابه لاي مژه هاي كوتاه به پوست چروكيده زير چشمانش پايين غلتيد. مرد ديگر چروكي نداشت كروات محكم بود و مرد ميدانست قبل از رسيدن به خانه آنرا شل خواهد كرد، پاشنه هاي بلند كفش زن در حياط ميزبان صدا مي داد. خرمالوها آنقدر زياد بودند كه مرد براي رسيدن به در خروجي مجبود بود كاملا خم شود. زن زير چشمي به خرمالوها نگاه كرد و با شيطنت گفت: "بيا دو تا بكنيم "
" اما خيلي كالند"
" آره ولي وقتي بمونن ، ميرسن"
خرمالوها را روي تاقچه كنار پنجره گذاشتند و آنها هرروز نرمتر و نرمتر شدند.ن
مرد از سر كار آمده بود، همه جا تميز و مرتب بود. بوي غذا خانه را پر كرده بود. صداي دوش حمام سكوت خانه را ميشكست. مرد بشقابي برداشت و خرمالوها را در آن گذاشت،وقت خوردن بود.هر كدام را با دست به دو قسمت كرد.زن با حوله و موهاي خيس آمد و با دهان پر گفت:"چه خوب رسيده"مرد با دهاني پر بوسه ايي بر پيشاني زن زد.خرمالو در دهانش آب شد.ن
پيرمرد به خودش آمد. ميوه فروش نبود و خرمالوهاي گس دستمال كشيده برق ميزدند.چشمان پيرمرد مي سوخت. حالا هر چقدر هم خرمالوها مي رسيدند، او از حمام نميآمد.ن