Friday, November 30, 2007

بمب ساعتي


صداي تيك تيك در تاريكي اتاق درست مثل بمب ساعتي بود


و تلاش براي نشنيدن صدا كاملا بيهوده بود


افكار احمقانه با تصويرهاي گنگ تاريكي در هم آميختند


و زماني كه چشمانش گرم شد بمب تركيد


ساعت براي رفتن به سر كار زنگ مي‌زد

Saturday, November 24, 2007

تلاطم بي احساسي

باران تند و كند مي‌بارد
ساعتها از پشت پنجره به قطرات نگاه كردن
انگشتها گرما را حس نمي‌كنند
بخار ليوان چاي كم و كمتر شده
شايد هم زمان ايستاده
و تلاطم بي احساسي بهترين احساس است

Saturday, November 17, 2007

خرمالو

پيرمرد ايستاد.دستانش را روي عصايش تكيه داد و وزنش را سبك كرد. خرمالهاي نارنجي درون دستمال ميوه فروش برق مي‌افتاد.خرمالوها گس بودند و كال. نگاه پيرمرد به خرمالوها خيره ماند. زمان در چشمانش ايستاده بود و اشك چشمان كهنه اش را خيس كرد. قطره از لابه لاي مژه هاي كوتاه به پوست چروكيده زير چشمانش پايين غلتيد. مرد ديگر چروكي نداشت كروات محكم بود و مرد مي‌دانست قبل از رسيدن به خانه آنرا شل خواهد كرد، پاشنه هاي بلند كفش زن در حياط ميزبان صدا مي داد. خرمالوها آنقدر زياد بودند كه مرد براي رسيدن به در خروجي مجبود بود كاملا خم شود. زن زير چشمي به خرمالوها نگاه كرد و با شيطنت گفت: "بيا دو تا بكنيم "
" اما خيلي كالند"
" آره ولي وقتي بمونن ، ميرسن"
خرمالوها را روي تاقچه كنار پنجره گذاشتند و آنها هرروز نرمتر و نرمتر شدند.ن
مرد از سر كار آمده بود، همه جا تميز و مرتب بود. بوي غذا خانه را پر كرده بود. صداي دوش حمام سكوت خانه را مي‌شكست. مرد بشقابي برداشت و خرمالوها را در آن گذاشت،‌وقت خوردن بود.هر كدام را با دست به دو قسمت كرد.زن با حوله و موهاي خيس آمد و با دهان پر گفت:"چه خوب رسيده"مرد با دهاني پر بوسه ايي بر پيشاني زن زد.خرمالو در دهانش آب شد.ن
پيرمرد به خودش آمد. ميوه فروش نبود و خرمالوهاي گس دستمال كشيده برق مي‌زدند.چشمان پيرمرد مي سوخت. حالا هر چقدر هم خرمالوها مي رسيدند، او از حمام نمي‌آمد.ن

Monday, November 12, 2007

خصوصي ترين

نور سفيد مهتابي فضاي اتاق را پر كرده بود، صداي تيك تيك ساعت در سكوت مابين جمله ها شنيده مي‌شد. محيط اتاق براي دو نفر بسيار بزرگ بود، و صحبت كردن راجع به خصوصي ترين مسائل زندگي با يك غريبه چندش آور بود.مممممم

Sunday, November 11, 2007

كيك شكلاتي

در برابر كيك شكلاتي با خامه
شماره ها چه كار مي‌توانستند بكنند
مرد دگمه كتش را بست

Wednesday, November 7, 2007

صبر

ميدانست بايد صبر كند
براي بدست آوردن هر چيز
حتي يك بستني يخي
بايد صبر مي‌كرد
و هرگز هر چيزي به سرعت بدست نمي‌آمد
اما هرگز نفهميد چرا اينگونه است

Sunday, November 4, 2007

كودكان

چه شادي زودگذري
زمان به سرعت مي‌گذرد
و ما مي‌مانيم و خاطره ها