Monday, June 11, 2007

جشن عروسي

صداي موسيقي تمام گوشهايش را پر كرده بود بدنش را تكان مي‌داد و در ميان جمعيت چشمانش مي چرخيد، گاهي غرق در ريتم موزيك ميشد و حركاتش هارموني خوبي با آهنگ مي‌گرفت و گاهي اوقات تنها بدنش بود كه تكان مي‌خورد و تمام حواسش به اطرافيانش بود.
به دنبالش مي‌گشت، هميشه او را گم مي‌كرد. دير زماني بود كه به اين وضعيت عادت كرده بود. مي‌دانست و يا آموخته بود كه تنها بنشيند ، تنها غذا بخورد و تنها برقصد هيچ انتظاري هم نداشت. هميشه به گونه ايي خودش را سرگرم مي كرد. شايد با آمدن او معذب هم مي‌شد. زنان و مردان به شدت خودشان را تكان مي‌دادند و سعي مي‌كردند به بهترين نحو برقصند، احساس خستگي كرد، ديگر فضا را دوست نداشت. دلش مي خواست به خانه برگردد و لباسهاي ناراحت را از تنش در بياورد و شلوار نخي و گشادش را بپوشد. يادش مي‌آمد كه پيشترها از خبر يك عروسي بسيار خوشحال مي‌شد و هر مجلسي او را به وجد مي‌آورد، اما حالا هيچ علاقه ايي به اين مجالس نداشت. از دور به رقص بقيه نگاه كرد، زني چاق كه پيراهني تنگ پوشيده بود، دختري دراز كه كفشي با بلندترين پاشنه به پا كرده بود، پسراني كه موهايشان را به سمت بالا ژل زده بودند و مثل جوجه تيغي شده بودند.
دور زد و به سمت ميزي آمد تا بنشيند. دامنش را جمع كرد و روي صندلي نشست، شيريني ها و ميوه ها در ظرفها روي ميز انبوه بودند و هيچكس به آنها توجهي نمي‌كرد، با خودش فكر كرد كه چه اندازه براي خانواده ها مهم بوده كه چند نوع ميوه يا شيريني و يا چند مدل غذا تهيه كنند، چيزي كه اصلا اهميت ندارد.
گارسون با سيني پر از چاي به سمتش آمد. تشكر كرد و يك استكان برداشت. نگاهش به كروات گارسون افتاد، گارسون پيرمردي بود با ته ريش و صورتي آفتاب سوخته، شايد روزي در روستايش كشاورز بوده و حالا در اينجا با كرواتي كه گره درشت دارد چاي تعارف مي‌كند و در دلش به مهمانهاي پولدار حسرت مي‌خورد. كفشهاي گلي پيرمرد هيچ تناسبي با كروات نداشت، حتما خانواده داماد و يا عروس براي لباس گارسونها تاكيد كرده بودند چرا كه تمام گارسونها با صورتهايي كه عامه بودنشان از فرسنگها فاصله هم مشخص بود، ژيله هايي دودي پوشيده بودند و كراواتهايي مشكي كه راههاي نقره ايي داشت، زده بودند و با دستهايي كه پينه از همه جايش ديده مي‌شد پذيرايي مي‌كردند.
جرعه ايي چاي نوشيد تند و تلخ بود، از برداشتنش پشيمان شد و آنرا روي ميز گذاشت. سعي كرد خودش را با نگاه كردن به رقص دختران و زنان نيمه برهنه مشغول كند، هيچ علاقه ايي به اين مجالس نداشت، به ياد روزهاي اول آشنايي اش افتاد روزهايي كه خاطره اش بسيار ماندگار بود و آنقدر آنها را دوست داشت كه هميشه سعي مي‌كرد با يادآوري آنها زمان كند تنهايي را بگذراند. دوباره به خانمها نگاه كرد، آرايش تند و غليظ خانمها به علت رقصيدن زياد با عرق روي صورتشان تركيب شده بود و صورتهايي غير قابل تحمل بوجود آورده بود و موهايي كه بسيار سعي شده بود تا صاف و بدون وز در بيايد پف كرده و بد حالت شده بود. ديگر برايشان مهم نبود فقط به رقصيدن فكر مي كردند مثل همه كارهاي ديگرشان.
رويش را برگرداند و نگاهي به ساعتش انداخت 10:15 بود نمي دانست كي شام مي‌دهند، گرسنه شده بود و ترجيح مي‌داد زودتر شام بدهند تا مجلس تمام شود، حتي اگر مي‌توانست از قيد شام بگذرد به خانه بر مي‌گشت.
به خوب بودن فكر كرد، خوب بودن چه ارزشي داشت؟ آيا كساني كه بايد مي فهميدند، درك مي‌كردند و يا اگر هيچكس نمي‌فهميد چه تفاوتي مي كرد؟ غير از اين بود كه بعد از مرگت تو را به خوبي ياد مي‌كردند، واقعا تفاوتش را نمي فهميد ، اما يك چيز را مي‌دانست كه تمام اينها به ذات بر‌گشت و اينكه بعضي ها نمي‌توانند بد باشند و شايد او هم جزو آن دسته بود.

No comments: