پرش كودك شاد از پرچين صدايش چون فرياد " كوري در راه است" بگو " نا بينا" دهنش را كج كرد دور شد چون باد گذرش در بستان چون كلاغي بود در دشتي سرسبز نابينا آمد عصايش در دست لحظه ها كندتر از هر وقتي چشمانش پر اشك دلش پراز دلتنگي
دشتهاي سبز حتي سفيد پر از برف و سرما چقدر دوست داشتم روستايي بودم دستهايم پينه ميزد چندين لباس روي هم ميپوشيدم و به دنبال گوسفندان ميدويدم چقدر دلتنگم و چقدر خسته كاش ميشد روي پرچينها بنشينم و به انتهاي افق نارنجي نگاه كنم سوز سرما در استخوانم برود و آب از بيني ام سرازير شود كاش مي شد روياها زنده شوند كاش ميشد