Monday, August 6, 2007

روستايي


دشتهاي سبز
حتي سفيد
پر از برف و سرما
چقدر دوست داشتم روستايي بودم
دستهايم پينه ميزد
چندين لباس روي هم مي‌پوشيدم
و به دنبال گوسفندان مي‌دويدم
چقدر دلتنگم
و چقدر خسته
كاش مي‌شد روي پرچينها بنشينم
و به انتهاي افق نارنجي نگاه كنم
سوز سرما در استخوانم برود
و آب از بيني ام سرازير شود
كاش مي شد روياها زنده شوند
كاش مي‌شد

2 comments:

Leyla Khademi said...

دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
روياهايش را آسمان بي ستاره ناديده مي گيرد
و هر دانه برفي به اشكي نريخته مي ماند

Anonymous said...

الان هم میتونی رو هم رو هم لباس بپوشی و آب دماغت رو نگیری واز پنجره مپنا غروب رو تماشا کنی و یا دم کولر گازی آنقدر بیاستی تا سرما باباتو در بیاره و