Friday, June 15, 2007

شك


من در تنهايي ها دست و پا مي‌زنم
و اين شك
اين ترديد مرا رها نمي‌كند
آيا نمي‌توان چيزي گفت
آيا بهتر نبود كه برايم سخن بگويي
و مرا از اين گرداب ترديد نجات دهي
وقتي كه راهي نداري
و حرفها چون توموري در وجودت گسترده مي‌شوند
كجايي كه برايم توضيح دهي
و مرا قانع كني
كه من كجاي راه هستم
و چه مي‌توان كرد؟
باز هم سئوالهاي بي‌پاسخ
باز هم گره هاي كور
باز هم دلهره و ترس
باز هم تنهايي بي انتها
مرا متهم كردي
و باز هم درها را بستي
و باز هم ...

1 comment:

Maryam said...

دوستم گاهي وقتا بايد به آدمها فرصت بدي آروم بشن و بعد حرف بزنن.
در ضمن يادت باشه اينجاحداقل يكي هست كه وقتي اخمات ميره تو هم دلش ميشكنه