Tuesday, September 4, 2007

اشتباه گرفتن (قسمت دوم

و همينطور حرف مي‌زد انگار كه سالهاست مرا ميشناسد. به صورتش خيره شدم خيلي آشنا بود. بيني كشيده ، چشمان درشت كه همرنگ لباسش بود سعي كردم جاهايي كه ممكن بود او را ديده باشم به خاطر بياورم خيلي به مغزم فشار آوردم تا بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه يكي از بچه هاي دانشگاه كه يك ترم از ما عقبتر بود و با اطمينان گفتم:" راستي از بچه ها چه خبر؟" گفت: " كي رو ميگي الهام يادته بچه دار شده دوقلو ، دو تا دختر"
- اه! راست ميگي تا اونجا كه من يادمه داشتند جدا مي‌شدند!
- واقعا اصلا راجع به اين مسائل با ما حرف نميزد!
به فكر رفتم الهام كه حكم طلاقش را هم گرفته بود چطور ميشد بچه دار شده باشد آن هم دوقلو، فكر كردم شايد آشتي كردند ولي آخرين بار كه ديدمش شش ماه پيش بود و اصلا هم حامله نبود. در گيجي بودم كه گفت:" راستي از مريم چه خبر؟"
- كدوم مريم؟
- همون كه يه كم تپل بود فاميليش يادم رفته،
- من دو تا مريم ميشناسم يكي شمس اوني يكي محمدي كه جفتي لاغر بودند، حتما مونا رو ميگي كه تپله،
- شايد نميدونم من اسما يادم ميره،
- هيچي تنها چيزي كه ميدونم داره فوق ميخونه،
- ولي اون كه انصراف داد، آخه كارش درست شد كه بره خارج.
من پاك خل شده بودم، به اين نتيجه رسيدم كه حتما اشتباهي تو كاره ، مي‌خواست دوباره حرف بزنه كه مادر عروس آمد طرفم و منو بلند كرد كه برقصم لبخندي زدم و بلند شدم تا خودم را نجات دهم . از يك طرف قيافه اين دختر خيلي آشنا بود ،‌از يك طرف هرچيزي كه به هم مي‌گفتيم عوضي در مي‌آمد . در حال رقص بودم كه دوباره سر و كله‌اش پيدا شد . چقدر هم سمج بود. يكدفعه وسط رقص گفت:
- راستي از اون پسره چه خبر اسمش يادم رفته؟
- كدوم پسره رو ميگي؟
- همون كه خيلي ميخواستت؟ من همش اسما يادم ميره!
فكر كردم شايد آرش رو ميگه كه با هم بوديم گفتم:
- بد نيست خوبه؟ هستيم .
- درسش تمام شد؟
چي مي‌گفت اين دختر ، آرش دو سال پيش كه با من آشنا شد سه سال بود كه درسش تمام شده بود. به روي خودم نياوردم يارو اشتباه گرفته بود. گفتم:
- آره تمام شد با بدبختي.
اول عصباني شده بودم ولي حالا كم كم داشت خوشم مي‌آمد مي‌خواستم بزارمش سر كار و يه كم بخندم بنابراين گفتم:
- ميدوني چيه ميخوام باهاش بهم بزنم با يكي ديگه دوست شدم خيل باحاله مي‌خواهيم ازدواج كنيم ، سه سال هم از من كوچكتره ولي عاشقم شده مي‌خواهيم بريم خارج!
- واقعا چه خوب شد اون بدردت نميخورد پسره پرو همش پولشو به رخ تو ميكشيد.
ميخواستم دوباره عصباني بشم چرا كه آرش خيلي گل بود كه آهنگ تمام شد لبخندي زدم و رفتم پيش مامانم اينا نشستم موقع شام شد در حال خوردن بوديم كه دختر عموم آمد طرفمان و گفت:
- پانيذ شنيدم خبرايي ميخوايي عروسي كني؟!
- كي گفته ؟!!!
- كلاغا خبرارو ميارن .
داشتم گيج ميشدم قرار نبود عروسي كنيم ، مامانم كه ترش كرده بود با عصبانيت به من گفت:
- نكنه ترو با آرش ديدن؟
- نه فكر نميكنم اين غير ممكنه !
فكرهاي عجيب و غريبي توي سرم مي‌چرخيد كه دختر عمه ام با زن برادرش آمد و گفت:
- پرگل ما هم بازي ، چرا به من نگفتي ديگه حرفا تو به غريبه ها ميزني؟
- نه به خدا چه خبر شده؟
- خودمون شنيدم كه اون دختره مي‌گفت قراره با يكي از خودت كوچيكتر عروسي كني و بري خارج اين حرفا...
تازه دوزاريم افتاد و بلند بلند شروع كردم به خنديدن كه دختر عمه ام عصباني شد و گفت:
- چه ات شد؟ چرا ميخندي؟
- هيچي....
و از بس خنديده بودم اشك توي چشمانم جمع شده بود و گفتم:
- هيچي بابا يارو سريش بود منم دست به سرش كردم براتون تعريف ميكنم،
و براي مامان همه چيز رو تعريف كردم تا اون براي همه با پياز داغ فراوان تعريف كند. جالب بود ولي بيخودي داشت آبروم مي‌رفت . دختره مسخره اصلا نميدونم منو با كي اشتباه گرفته بود. خيلي بي دليل داشتم مضحكه خاص و عام ميشدم. اگه ماجرا به گوش آرش ميرسيد؟
حتي فكرش حالم رو بد ميكرد.

1 comment:

Leyla Khademi said...

doosti khob manam to ro eshtebahi gereftam, khob bia hamamoon hamamoon ro eshtebahi begirim bad kolli bahal mishe :D
man ke neveshtehat o doost daram vali yekio ke nesfe gozashti o mikhastam bebinam akharesh chi mishe bahat ghahram :(