Monday, December 10, 2007

بازنشستگي

بازنشستگي اش را تصور مي‌كرد
آفتاب روي صورتش افتاده بود
نوشيدني بهشتي در دستش
ماساژورها رسيدند
يكي براي پشت و ديگري جلو
با كرمهاي ويتامينه عطرآگين
صداي بيپ موبايل ماساژور چقدر آشنا بود
چشمانش را باز كرد
پنجره يادآوري جلسه روي مانيتور چشمك ميزد


3 comments:

Anonymous said...

چه خيال شيريني

Anonymous said...

ولي روزهاي كارهم مي تونه شيرين بشه اگه از هر لحظه مون و از مفيد بودنمون لذت ببريم

morphoto said...

و رئيس شكم گنده از پشت شيشه قابل رويت كه سيگار برگ اش را گيرانده
و خاطره شيرين تابستانهايي كه مدرسه نمي رفت و تا ساعت 10 كه برنامه كودك شروع مي شد مي خوابيد.