Sunday, December 23, 2007

بيزماني

آب از لا به لاي انگشتان دختر سر مي‌خورد و جريانش آرامشي را در بندهاي وجود او ايجاد مي‌كرد. جورابهايش را در آورد و پاهايش را كه از وجود جوراب ضخيم نم گرفته بود درون آب كرد سرماي آب تا سرش كشيده شد. دستانش را به پشت برد و روي علفهاي كنار آب دراز كشيد. آفتاب چشمانش را مي‌زد و نمي‌توانست درست ببيند. پلكهايش را روي هم گذاشت و به نقطه هاي نوراني پشت پلكهايش نگاه كرد. هيچ لذتي بالاتر از بي زماني نبود.
پسر كنار دختر دراز كشيد. سرش كنار سر او گذاشت به شكلي كه با بدنش خطي افقي را در ميان علفها مي‌كشيد. گونه هايشان به هم چسبيد و از برخورد با هم گرم شد اما بيني ها قرمز و سرد بودند. پسر گونه هاش را بيشتر چسباند و چشمانش را بست.
احساس آرامش وجود دختر را پر كرد. دستانش را از هم باز كرد و كف آنها را روي علفها كشيد. زمين با او يكي شده بود. در حال حل شدن بود. جزءايي از طبيعت حتي سبز شدن پوستش را مي‌ديد. چشمانش را باز كرد و به آسمان افقي آبي رنگ نگاه كرد. ابرها چون پنبه هاي تو در تو در همه جا كشيده شده بودند. امنيت آبي رنگ آسمان هيچ كجا وجود نداشت. صداي جريان آرام آب گوشهايش را پر كرده بود. پرندگان مي‌خواندند و گاهي صداي بال زنبورها هم مي آمد.
هيچ فكري وجود نداشت. درست مثل اين بود كه زمين از حركت ايستاده باشد. پلكهايش را بست و گرماي آفتاب را از پشت آنها احساس كرد.
مادر بزرگ شكلات را درون شير داغ هم مي‌زد و برايش از گذشته ها مي‌گفت. گربه پشمالوي سفيد رنگ روي فرش كوچك جلوي شومينه ليمده بود و تنبلي را آشكار مي‌كرد. دختر با پتويي كه به دورش پيچيده بود باز هم احساس سرما مي‌كرد. يك طرف صورتش از گرماي شومينه گرم شده و طرف ديگر يخ كرده بود. مادربزرگ با صداي كه در هر جمله شكست و سكوتي داشت به سنگيني در بين ميز و گاز جابجا مي شد.
فنجان بزرگ پر از شير داغ و شكلات را درون بشقابي گذاشت و براي دختر آورد . بوي شير و شيريني شكلات بيني او را پر كرد. پيرزن دستهاي چروكيده را روي پيشاني دختر گذاشت. چشمانش را باز كرد چشمان درشت و عسلي پسر درست روبرويش بود. تكه ايي شكلات در دست داشت و با دستاني كه در هوا تكان مي داد به او فهماند كه شير روي چراغ جوشيده و زمان خوردن آن است. آفتاب رفته بود. فنجان داغ شير دستان دختر را گرم مي‌كرد.

1 comment:

Anonymous said...

چقدرهمه ما به اين گرماي گزنده
حتي از شوميه نياز
داريم
و چقدر كم
اين گرما رو به هم ميديم
و منتظر يك معجزه ايم
كه اين شومينه هه بدون سوخت
بدون كبريت روشن بشه
و تا ابد بسوزه
بي اونكه از دلش خبر داشته باشيم
دلم اون گرما رو خواست
ميفهمي