Monday, July 30, 2007

انزجار


يه چيزي ته دلت مي‌خواد بتركه
نمي‌دوني اون چيه
دلت مي‌خواد گريه كني
داد بزني
از همه بدت مي‌ياد
ولي بازم مجبوري كه آدمها رو ببيني و جوابشون رو بدي
از جمله " حالت خوبه " دچار حالت تهوع مي‌شي
و دوست داري روي همه بالا بياري
ولي باز هم مجبوري كه تحمل كني
باز هم مجبوري كه جواب بدي
و باز هم مجبوري كه ادامه بدي
اما انتها كجاست؟
چه جوريه ؟
همه اينا رو مي‌دونم
ولي چه كار ميشه كرد
بايد ادامه بدم
شايد يه معجزه اتفاق بيافته
شايد يه معجزه

Tuesday, July 24, 2007

دختري در ايوان

دخترک در ایوان
درحریر آفتاب
ولعی بود در دل مرد
چشمهای حریصش طمع خوردن داشت
ولع خوردن این گل نشکفته روز
صورت دختر گلگون
پشت برگهای درخت
سایه ها را دزدید
مرد هوشش را داد
راه را گم کرد
تنشش با دیوار
سبب خنده دختر شد.

خنگولكها


مرتب و منظم
همه در صف هستيم و لبخند ميزنيم
با هم برابر نيستم
ولي دوست كه هستيم

Sunday, July 22, 2007

مهماني اجباري

لباس برام تنگه كمي پشتم در اومده ولي برام مهم نيست ، حوصله ام سر رفته ، هر كس يه كاري ميكنه بعضي ها با هم حرف مي‌زنند. بعضي ها چيز مي‌خورند ،‌ديدن دخترك لاغر با اون شونه هاي پهنش لجمو در مي‌ياره ،‌ چرا من مثل اون نيستم چرا اون لاغره و من چاق؟ به شكمم دست مي‌كشم و حس مي‌كنم كه دلم مي‌خواد فشارش بدم ولي مي‌دونم كه بازم شيريني ببينم بر مي دارم و همين كه ‌خوردمش دچار عذاب وجدان مي‌شم. بايد يه كاري كنم سعي مي‌كنم به رژيم‌ها و دكترهاي تغذيه فكر كنم، اما مي‌دونم كه سراغ هيچكدوم نمي‌رم از همبرگر و پيتزا هم هرگز نمي‌تونم بگذرم ، وقتي ساندويچ همبرگر ببينم تا اونجايي كه بتونم دهنمو باز مي‌كنم كه لقمه بزرگتر بشه .
دختر با پاهاي كشيده اش به طرفم مي ياد و كاسه آجيل رو طرفم مي‌گيره و مي گه : " تورو خدا بفرمايين" لبخند مي‌زنم و دستم رو مثل يك ابله توي كاسه آجيل مي‌كنم و سعي مي كنم انگشتام بيشتر به سمت پسته ها بره آخه پسته خيلي دوست دارم، مي‌ريزم توي بشقاب و تصميم مي گيرم كه نخورم زني كه روبروم نشسته داره راجع به سفر احمقانه ايي كه داشته حرف مي زنه و من ناخود آگاه دستم به طرف بشقاب مي‌ره و شروع به خوردن مي‌كنم و هر لحظه سرعت شكستن تخمه ها بالاتر مي ره ، يه دفعه به خودم مي‌يام و مي بينم كه نصف آجيل رو خوردم،‌ احساس مي‌كنم تمام تكه ها توي دلم سنگ شدند و همه چيز روي لايه ايي از روغن غير قابل پايين رفتنه. بشقاب رو روي ميز چوبي مي زارم و دوباره به شكمم دست مي كشم چقدر قلمبه است. مي تونم كوچيكش كنم آره از فردا صبح ورزش مي كنم و هيچي نمي‌خورم، اما باز ياد روزها و هفته هاي گذشته ايي مي‌افتم كه همين حرفها را تكرار كردم. انگار گوشهام در حال دراز شدنه و تمام وجودم رو حماقتي تمام نشدني پر كرده . سعي مي‌كنم خودمو توجيه كنم اصلا خيلي هم هيكلم قشنگه ،‌قديم اين طوري خوب بود. دوباره دختر با پاهاي كشيده و شكم تختش جلو مي‌ياد بندهاي تاپي كه پوشيده روي استخوانهاي ترقوه اش افتاده و درست يه چاله درست كرده كه ميشه توش آب ريخت، درست مثل مال من ،‌ بايد كلي بگردي شايد يه چيزي پيدا كني كه شبيه استخوان باشه ،‌ اين فكر منو ياد پدرم مي‌اندازه چقدر سعي كردند رگشو پيدا كنند،‌ تمام دستش كبود شده بود،‌ مي خواستند بهش خون بزنن ديگه از ضعف بيهوش شده بود،‌ شايد اگه يك كم تنش گوشت داشت،‌ هيچوقت اين طوري نمي‌شد، يادآوري تمام صحنه ها دلم را آشوب مي‌كنه. دوست داشتم فقط از اون محيط كسالت بار بيرون بيام چه اهميتي داره كه اونها فكر كنن من بي ادبم و تربيت درستي ندارم شايد هميشه مؤدب بودن دست و پاگيره، وقتي به خداحافظي و آوردن بهانه براي رفتن فكر مي كنم پاهام سست مي‌شه و مي دونم كه بلند نخواهم شد ترجيح مي دم در شلوغي رفتن مهمانها فقط از ميزان خداحافظي كنم و فرار كنم. گفتن تعارفها براي من مثل شعارهايي مي مونه كه به كشورهاي ابرقدرت مي دن وقتي بچه بودم هميشه فكر مي‌كردم كه چه تفاوتي براي كشورها مي‌كنه كه ما سر صف صبحگاهي به اونها مرگ بر بگيم . و يا سرودهايي بر عليه شون بخونيم هيچوقت نفهميدم ، شايد هنوز هم نفهميدم .
بوي غذاها از آشپزخانه مي‌ياد و معلوم شام چند دقيقه ديگه سرو مي‌شه حس شعفي از خوردن شام به من دست مي‌ده باز هم به خودم مي يام مگه تو رژيم نبودي پس چي شد، دوباره دست به شكمم مي‌كشم، ‌آيا روزي مي رسه كه من لاغر بشم چرا بايد از لذت خوردن محروم باشم. ياد جمله ايي مي‌افتم كه توي يكي از سايتهاي اينترنت هميشه بالاي همه چيزها نوشته تمام چيزهاي خوب دنيا يا غير اخلاقي اند يا غير قانوني و يا چاق كننده از جام بلند مي‌شم و با ديدن پريكس لازانيا حس مي كنم تمام تخمه ها پايين رفتند.

Sunday, July 15, 2007

بي قرار




ايستاد. آرام به جريان رودخانه ايي كه رحمي در قطره هايش ديده نمي‌شد، نگاه كرد. سرش را بلند كرد و به آفتاب خيره شد. چشمانش را بست گرما را تا عمق چشمهايش حس كرد، درست مثل گرماي مستقيم شومينه در صندلي گهواره اي، شعله ها جلوي چشمانش مي رقصيدند، در آنجا هم چشمانش را مي بست و به رنگهاي پشت پلكهاي تاريكش فكر مي كرد و اينكه هيچ روندي كند تر از امروز نيست و بنايي ويرانتر از وجودش. از زماني كه او رفته بود، بي تفاوتي مثل جذام درونش را مي‌خورد. لحظه‌ها آرام مي گذشتند و او پير شدن را حس مي كرد. سكوت كشنده فضا كه تنهايي چاشني غليظ و تندش بود، سرمايش را بيشتر مي كرد در حاليكه از آتش گرم شعله هاي چوب شومينه مي سوخت از سرماي بي تفاوتي يخ زده بود. چشمانش را باز كرد يخزدگي فضا را ديد،‌سرش را پايين آورد و قنديل هاي بسته شده زير صخره ها جلوي چشمانش ظاهر شدند . آبي كه محكم به قنديل ها مي‌خورد.
صداي ضربه هاي مداوم پيانو درون گوشش ضربه مي زدند و تكرارهاي تمام نشدني را برايش تداعي مي كرد: روزهاي سكوت، روزهاي بيهودگي، تنهايي، دلتنگي، غريبگي و بي‌پناهي.
فريادي زد و پاهايش شل شد، احساس كرد، ضعفي درونش را پر كرد،‌ ديگر صداي خروش رود را نمي‌شنيد. همه چيز سفيد شد، صداي سوتي درون گوشش شنيد و بعد هيچ احساسي نداشت
.

فرشته


يادمه وقتيكه بچه بوديم بهمون مي‌گفتن كه روي شونه راست يه فرشته خوبه و روي شونه چپ يه فرشته بد، كه اگه كار خوب بكني خوبه مي‌نويسه و اگه كار بد بكني چپيه. و انگار كه اين قصه براي تمام عمرمون يادمون مونده باشه و در موردش فكر كنيم وقتيكه مي‌خوام بدجنس بشم ياد حرف مادربزرگم مي‌افتم كه مي‌گفت مراقب فرشته شونه چپت باش.شايد خيلي احمقانه است ولي خوب شايد هم براي انجام ندادن كار بد راه حل خوبي باشه

Tuesday, July 10, 2007


به خودش اجازه داد ناعادلانه صحبت كند، كلمه را از دهانش پراند بدون اينكه لحظه ايي فكر كند


دخترك قلبش شكست و اشك از گونه هايش پايين غلتيد درد در پشتش قوت گرفت


تنهايي قلبش را فشرد و آب شدن را احساس كرد


اما او حتي به ذره ايي از اينها پي نبرد

Monday, July 9, 2007

تكرار

چراغ راهرو خاموش بود. تمايلي به روشن كردنش نداشت،‌ دوست داشت در تاريكي قدم بردارد اما باز كردن در مشكل بود . برق چشمان گربه در جاي هميشگي خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه ميويي كرد اما او اهميتي نداد. بايد چراغ را روشن مي‌كرد. در را باز كرد و به تاريكي قدم گذاشت. همه جا را مي‌شناخت ، نور نمي‌توانست نقشي داشته باشد. تير چراغ برق كوچه سايه اشياء را بلندتر كرده بود.
لباسهايش را كند و روي مبل انداخت. هواي خانه گرم بود. حس خوبي از در آوردن لباسها داشت. اشتها نداشت. تنها دوست داشت در سكوت خانه غرق شود. خودش را در مبل راحتي ول كرد. پتوي كرم رنگ را روي خودش كشيد. هر چه مي‌توانست خودش را جمع كرد، چشمانش را بست ، صداي خاصي نبود تنها موتور يخچال هر از گاهي صدايي مي‌داد. گاه گاه صداي رد شدن تند ماشينها مي‌آمد. فكري نداشت. ديگر نمي‌دانست بايد به چه چيزي فكر كند. آرزويي هم نداشت. ميان او و اشياء ساكن تفاوتي حس نمي‌شد. هر روز حس بي تفاوتي در او بزرگتر مي‌شد.
چشمانش را باز كرد، دوباره تاريكي ،‌ دوباره تاريكي و دوباره تاريكي.
نه صحبتي و نه پيامي ‌، مدت زمان زيادي بود كه كسي برايش حرفي نداشت. او هم هيچ حرفي نداشت،‌ مثل اين بود كه تكرارها تكرار شده اند. حتي فكر كردن به مرگ هم هيچ هيجاني نداشت. شايد خواب كمكش مي‌كرد. اما كابوسهاي تكراري و تمام نشدني امانش را بريده بود. اي كاش مي‌توانست بدون هيچ كابوسي بخوابد.
دوباره چشمانش را بست، نقطه هاي نوراني در حال چرخيدن بودند،‌ صداها در هم مي‌پيچيد و سرش به طور دوار مي‌چرخيد،‌ صداي بدون قطع را تشخيص نمي‌داد، بلند مي‌شد و سعي مي‌كرد دري را ببندد اما دوباره در جاي اول قرار داشت. و باز حركت دايره وار در حال شكل گرفتن بود. دوباره صداها اوج مي‌گرفت و در سرش مي‌پيچيد كسي سرش را در كاسه ايي آب فرو مي‌كرد تمام قوايش را جمع كرد تا سرش را بيرون بياورد،‌ در لحظه آخر با نفسي بلند بيدار شد ناخود آگاه بلند شد و روي مبل نشست ، نفسهاي طولاني مي‌كشيد. صداي زنگ تلفن آمد، قدرت نداشت بلند شود كسي او را نمي‌خواست، بعد از زنگ سوم روي دستگاه پيغام گير رفت. صداي بوق ممتد و قطع تلفن. مي‌دانست كسي براي او پيامي ندارد. قطعا اشتباه بود.
دوست داشت باز هم بخوابد سرگيجه داشت و حالت تهوع همه چيز مي‌چرخيد. چشمانش را بست.
در ميان عده ايي در حال دويدن بود مردم در حال رقصيدن بودند. نورهاي رنگي در ميان فضاي بسته و تاريك خودنمايي مي‌كردند. دود همه جا را گرفته بود. مردي .بدون صورت به طرفش آمد و سعي كرد محتويات ليواني را در دهانش بريزد دوباره احساس خفگي كرد نمي‌توانست مرد را هول دهد . هر لحظه محتويات ليوان بيشتر و بيشتر مي‌شد. نور فضا زياد شد. جيغي كشيد و از خواب بيدار شد. چراغهاي سالن روشن بودند و تلويزيون در حال پخش شو با صداي زياد. خودش را جمع كرد. صداي دوش آب حمام مي‌آمد.
پتو را دور خودش پيچيد و به آشپزخانه رفت كتري را پر كرد و روي گاز گذاشت. شايد كمي چاي طعم تلخ دهانش را از بين مي‌برد.

Sunday, July 8, 2007

مرگ


مستطيلهايي كه بايد پر ميشدند
جيغهايي كه كشيده مي‌شد
دخترك آرام گلها را پر پر مي‌كرد
نه جيغي مي‌كشيد و نه شيوني
مي دانست كه ديگر تنها شده است
دستي روي سرش نبود
و نگاههاي ترحم گونه ترسناك شده بودند

Wednesday, July 4, 2007

روزهاي گذشته


خنده ات را ديدم
شاد بودي و خرسند
و شايد حتي مشتاق
خوشحاليت شادم كرد
سالهايي دور را يادآور شد
سالهاي عاشقي و بي دردي
روزهاي كوچه هاي بعد از درس
روزهايي كه عاشق بوديم
دردمان يك درد بود
دلتنگي
شايد ترسمان تنها نمره بود
آزمون
حالا كجايند آن روزهاي رفته
آن دوستان
آن دوران
من اينجا و تو آنجاها
افسوس و صد افسوس
باز نخواهند گشت
آن روزها
آن سالها

Monday, July 2, 2007

رهايي

و من آزادم درست مثل يك پرنده
پرواز مي‌كنم بر فراز دانسته هايم
و انديشه هايم
بي نياز
و غني تر از هر پديده ايي
رها تر از هر موجودي