Tuesday, July 10, 2007


به خودش اجازه داد ناعادلانه صحبت كند، كلمه را از دهانش پراند بدون اينكه لحظه ايي فكر كند


دخترك قلبش شكست و اشك از گونه هايش پايين غلتيد درد در پشتش قوت گرفت


تنهايي قلبش را فشرد و آب شدن را احساس كرد


اما او حتي به ذره ايي از اينها پي نبرد

1 comment:

Maryam said...

انگار يه لحظه‌هايي هست كه همه بي انصاف ميشيم، اون آدم روبه رو رو نديده ميگيريم ،‌بغضش رو هم نديده ميگيريم...خيلي سخته