Sunday, July 15, 2007

بي قرار




ايستاد. آرام به جريان رودخانه ايي كه رحمي در قطره هايش ديده نمي‌شد، نگاه كرد. سرش را بلند كرد و به آفتاب خيره شد. چشمانش را بست گرما را تا عمق چشمهايش حس كرد، درست مثل گرماي مستقيم شومينه در صندلي گهواره اي، شعله ها جلوي چشمانش مي رقصيدند، در آنجا هم چشمانش را مي بست و به رنگهاي پشت پلكهاي تاريكش فكر مي كرد و اينكه هيچ روندي كند تر از امروز نيست و بنايي ويرانتر از وجودش. از زماني كه او رفته بود، بي تفاوتي مثل جذام درونش را مي‌خورد. لحظه‌ها آرام مي گذشتند و او پير شدن را حس مي كرد. سكوت كشنده فضا كه تنهايي چاشني غليظ و تندش بود، سرمايش را بيشتر مي كرد در حاليكه از آتش گرم شعله هاي چوب شومينه مي سوخت از سرماي بي تفاوتي يخ زده بود. چشمانش را باز كرد يخزدگي فضا را ديد،‌سرش را پايين آورد و قنديل هاي بسته شده زير صخره ها جلوي چشمانش ظاهر شدند . آبي كه محكم به قنديل ها مي‌خورد.
صداي ضربه هاي مداوم پيانو درون گوشش ضربه مي زدند و تكرارهاي تمام نشدني را برايش تداعي مي كرد: روزهاي سكوت، روزهاي بيهودگي، تنهايي، دلتنگي، غريبگي و بي‌پناهي.
فريادي زد و پاهايش شل شد، احساس كرد، ضعفي درونش را پر كرد،‌ ديگر صداي خروش رود را نمي‌شنيد. همه چيز سفيد شد، صداي سوتي درون گوشش شنيد و بعد هيچ احساسي نداشت
.

2 comments:

Anonymous said...

روزهاي سخت
درسهاي بزرگي
به ما ميدن
روزهاي سخت فضاي سنگيني دارند
خيلي سنگين
و
كافيه
از يك زاويه ديگه به اون نگاه كني و فكر كني اون يك بازي زمان بچگيمونه كه بايد يه جوري بازيش كنيم
حالا خودت نقشت رو پيداو انتخاب كن

Anonymous said...

کاش آدم به اون لحظه بی احساسی نرسه، هر چیزی برام قابل تحمله جز اون لحظه