Monday, July 9, 2007

تكرار

چراغ راهرو خاموش بود. تمايلي به روشن كردنش نداشت،‌ دوست داشت در تاريكي قدم بردارد اما باز كردن در مشكل بود . برق چشمان گربه در جاي هميشگي خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه ميويي كرد اما او اهميتي نداد. بايد چراغ را روشن مي‌كرد. در را باز كرد و به تاريكي قدم گذاشت. همه جا را مي‌شناخت ، نور نمي‌توانست نقشي داشته باشد. تير چراغ برق كوچه سايه اشياء را بلندتر كرده بود.
لباسهايش را كند و روي مبل انداخت. هواي خانه گرم بود. حس خوبي از در آوردن لباسها داشت. اشتها نداشت. تنها دوست داشت در سكوت خانه غرق شود. خودش را در مبل راحتي ول كرد. پتوي كرم رنگ را روي خودش كشيد. هر چه مي‌توانست خودش را جمع كرد، چشمانش را بست ، صداي خاصي نبود تنها موتور يخچال هر از گاهي صدايي مي‌داد. گاه گاه صداي رد شدن تند ماشينها مي‌آمد. فكري نداشت. ديگر نمي‌دانست بايد به چه چيزي فكر كند. آرزويي هم نداشت. ميان او و اشياء ساكن تفاوتي حس نمي‌شد. هر روز حس بي تفاوتي در او بزرگتر مي‌شد.
چشمانش را باز كرد، دوباره تاريكي ،‌ دوباره تاريكي و دوباره تاريكي.
نه صحبتي و نه پيامي ‌، مدت زمان زيادي بود كه كسي برايش حرفي نداشت. او هم هيچ حرفي نداشت،‌ مثل اين بود كه تكرارها تكرار شده اند. حتي فكر كردن به مرگ هم هيچ هيجاني نداشت. شايد خواب كمكش مي‌كرد. اما كابوسهاي تكراري و تمام نشدني امانش را بريده بود. اي كاش مي‌توانست بدون هيچ كابوسي بخوابد.
دوباره چشمانش را بست، نقطه هاي نوراني در حال چرخيدن بودند،‌ صداها در هم مي‌پيچيد و سرش به طور دوار مي‌چرخيد،‌ صداي بدون قطع را تشخيص نمي‌داد، بلند مي‌شد و سعي مي‌كرد دري را ببندد اما دوباره در جاي اول قرار داشت. و باز حركت دايره وار در حال شكل گرفتن بود. دوباره صداها اوج مي‌گرفت و در سرش مي‌پيچيد كسي سرش را در كاسه ايي آب فرو مي‌كرد تمام قوايش را جمع كرد تا سرش را بيرون بياورد،‌ در لحظه آخر با نفسي بلند بيدار شد ناخود آگاه بلند شد و روي مبل نشست ، نفسهاي طولاني مي‌كشيد. صداي زنگ تلفن آمد، قدرت نداشت بلند شود كسي او را نمي‌خواست، بعد از زنگ سوم روي دستگاه پيغام گير رفت. صداي بوق ممتد و قطع تلفن. مي‌دانست كسي براي او پيامي ندارد. قطعا اشتباه بود.
دوست داشت باز هم بخوابد سرگيجه داشت و حالت تهوع همه چيز مي‌چرخيد. چشمانش را بست.
در ميان عده ايي در حال دويدن بود مردم در حال رقصيدن بودند. نورهاي رنگي در ميان فضاي بسته و تاريك خودنمايي مي‌كردند. دود همه جا را گرفته بود. مردي .بدون صورت به طرفش آمد و سعي كرد محتويات ليواني را در دهانش بريزد دوباره احساس خفگي كرد نمي‌توانست مرد را هول دهد . هر لحظه محتويات ليوان بيشتر و بيشتر مي‌شد. نور فضا زياد شد. جيغي كشيد و از خواب بيدار شد. چراغهاي سالن روشن بودند و تلويزيون در حال پخش شو با صداي زياد. خودش را جمع كرد. صداي دوش آب حمام مي‌آمد.
پتو را دور خودش پيچيد و به آشپزخانه رفت كتري را پر كرد و روي گاز گذاشت. شايد كمي چاي طعم تلخ دهانش را از بين مي‌برد.

No comments: