همه نشسته بوديم و تلويزيون نگاه ميكرديم و تخمه ميشكستيم ، فيلم خانوادگي قشنگي بود كه يكدفعه صداي زنگ در آمد، همه به هم نگاه ميكردند . بالاخره بلند شدم و در را باز كردم. كارت عروسي كي از فاميل هاي پدر بود.
بچه ها پنجشنبه عروسيه -
بچه ها پنجشنبه عروسيه -
با شنيدن حرف من هر كس عكسي العملي نشان داد و فيلم تلويزيون فراموش شد
*************
هر كس از يك اتاق بيرون ميآمد و دنبال چيزي ميگشت از در باز حمام بخار بيرون ميزد. همه به خودشان رسيده بودند. همه تميز و مرتب آماده بودند، طبق معمول پدر آماده نشسته و منتظر آماده شدن بقيه بود. مثل هميشه پريسا هيچ كاري انجام نداده بود، ده بار لباس و بيست بار آرايشش را عوض كرده بود و همينطور غر ميزد و من بايد جورش را ميكشيدم :
- به خدا خوشگلي ، بدبخت شوهرت، پدر شما بريد ، من و پريسا با آژانس ميآييم، شما سر عقد نباشيد زشته.
آنها قبول كردند و رفتند. من آرام جلوي تلوزيون نشستم ، چون ميدانستم حداقل دو ساعت طول خواهد كشيد تا پريسا واقعا آماده شود.
*************
مرسي آقا چقدر ميشه؟
3000 تومان.
سر در تالار نوشته بود قصر عقيق از پله هاي مرمر بالا رفتيم و مانتو ها را در آورديم وارد سالن شديم ، همه چيز سالن با عظمت بود. پريسا مدام ميگفت:- لباسم بد شد، بايد اون سفيدرو ميپوشيدم .
با عصبانيت نگاهش كردم و گفتم: " نه خوب شده خوشگل شدي"
" نه آخه ميدوني از دگمه هاي اين لباس خوشم نميياد، اون سفيده..." ميدانستم كه اگر سفيده را هم ميپوشيد چيزي براي ايراد گرفتن پيدا ميكرد. با خونسردي تمام به صورتش نگاه كردم و گفتم:" اصلا ميدوني چيه تو هرچي بپوشي زشت ميشي پس بيخودي زور نزن"
پريسا كه از حرف من يكه خورده بود ديگر حرفي نزد مثل اين بود كه كلكم گرفت. او واقعا زيبا بود و هر چيزي هم ميپوشيد قشنگ ميشد ولي نميدانم كه چرا اين همه وسواس به خرج ميداد. با اكثريت سلام و عليك كرديم، آنقدر دير كرده بوديم كه عروس و داماد آمده بودند. مامان از دور برايمان دست تكان داد و ما هم جواب داديم و با كفشهاي پاشنه بلند و لباسهاي تنگ به سختي راه ميرفتيم. در يك لحظه احساس دخترهاي مدل را داشتم از اين فكر لبخندي روي لبانم نشست.
مادر با زندايي عروس صحبت ميكرد نوار گذاشتند و عروس و داماد شروع به رقص كردند من سعي ميكردم به حرفهاي زندايي گوش نكنم و آنهايي را كه ميقصند تماشا كنم. پريسا و پونه بلند شدند و شروع به رقصيدن كردند. ناگهان خانمي قد بلند كه دوپيسي آبي پوشيده بود بطرفم آمد و با خوشرويي خيلي زياد سلام و روبوسي كرد و بعد مرا دعوت كرد تا با او برقصم طوري برخورد ميكرد كه انگار مرا ميشناسد. من هم حس ميكردم كه برايم آشناست حين رقص مدام ميخنديد و از لباسم تعريف ميكرد . حس خوبي داشتم . با تمام شدن آهنگ دستش را پشت كمرم گذاشت و مرا به طرف ميزي خالي هدايت كرد
*************
هر كس از يك اتاق بيرون ميآمد و دنبال چيزي ميگشت از در باز حمام بخار بيرون ميزد. همه به خودشان رسيده بودند. همه تميز و مرتب آماده بودند، طبق معمول پدر آماده نشسته و منتظر آماده شدن بقيه بود. مثل هميشه پريسا هيچ كاري انجام نداده بود، ده بار لباس و بيست بار آرايشش را عوض كرده بود و همينطور غر ميزد و من بايد جورش را ميكشيدم :
- به خدا خوشگلي ، بدبخت شوهرت، پدر شما بريد ، من و پريسا با آژانس ميآييم، شما سر عقد نباشيد زشته.
آنها قبول كردند و رفتند. من آرام جلوي تلوزيون نشستم ، چون ميدانستم حداقل دو ساعت طول خواهد كشيد تا پريسا واقعا آماده شود.
*************
مرسي آقا چقدر ميشه؟
3000 تومان.
سر در تالار نوشته بود قصر عقيق از پله هاي مرمر بالا رفتيم و مانتو ها را در آورديم وارد سالن شديم ، همه چيز سالن با عظمت بود. پريسا مدام ميگفت:- لباسم بد شد، بايد اون سفيدرو ميپوشيدم .
با عصبانيت نگاهش كردم و گفتم: " نه خوب شده خوشگل شدي"
" نه آخه ميدوني از دگمه هاي اين لباس خوشم نميياد، اون سفيده..." ميدانستم كه اگر سفيده را هم ميپوشيد چيزي براي ايراد گرفتن پيدا ميكرد. با خونسردي تمام به صورتش نگاه كردم و گفتم:" اصلا ميدوني چيه تو هرچي بپوشي زشت ميشي پس بيخودي زور نزن"
پريسا كه از حرف من يكه خورده بود ديگر حرفي نزد مثل اين بود كه كلكم گرفت. او واقعا زيبا بود و هر چيزي هم ميپوشيد قشنگ ميشد ولي نميدانم كه چرا اين همه وسواس به خرج ميداد. با اكثريت سلام و عليك كرديم، آنقدر دير كرده بوديم كه عروس و داماد آمده بودند. مامان از دور برايمان دست تكان داد و ما هم جواب داديم و با كفشهاي پاشنه بلند و لباسهاي تنگ به سختي راه ميرفتيم. در يك لحظه احساس دخترهاي مدل را داشتم از اين فكر لبخندي روي لبانم نشست.
مادر با زندايي عروس صحبت ميكرد نوار گذاشتند و عروس و داماد شروع به رقص كردند من سعي ميكردم به حرفهاي زندايي گوش نكنم و آنهايي را كه ميقصند تماشا كنم. پريسا و پونه بلند شدند و شروع به رقصيدن كردند. ناگهان خانمي قد بلند كه دوپيسي آبي پوشيده بود بطرفم آمد و با خوشرويي خيلي زياد سلام و روبوسي كرد و بعد مرا دعوت كرد تا با او برقصم طوري برخورد ميكرد كه انگار مرا ميشناسد. من هم حس ميكردم كه برايم آشناست حين رقص مدام ميخنديد و از لباسم تعريف ميكرد . حس خوبي داشتم . با تمام شدن آهنگ دستش را پشت كمرم گذاشت و مرا به طرف ميزي خالي هدايت كرد
خوب تعريف كن ، ميدوني از وقتي رقتم سر اين كار خيلي خوب شده
1 comment:
in daastaan yaadam miad. fekr konam az hamoon seri daastaan-hayi bood ke touye class e daast-taan nevisi mineveshtim.na?
baghiash yaadam nemiad.montazeram ta ghesmat e ba'adi ro bezari.
Maryam
Post a Comment