Saturday, December 15, 2007

آرامش

مرد با نفرت به صورت زن نگاه كرد و صدايش را بالا برد :" همه كارهات همينه هميشه مي‌خواهي تظاهر به مريضي كني ، منم كه توي درد مي‌سوزم و مي‌سازم نمي‌تونم بخوابم....
زن سرش گيج رفت و صداي مرد در سرش پيچيد به بچه هايش فكر مي‌كرد دلش براي آنها تنگ مي‌شد ولي دوست داشت دردش قطع شود. سرش را برگرداند و به صورت مرد نگاه كرد باز چشمانش را بست و به ياد تولد اولين فرزندش افتاد چقدر درد داشت اما پر انرژي بود. باز هم صداي مرد افكارش را بهم ريخت ديگر قدرت نفرين كردن هم نداشت. به پنجره نگاه كرد و به دنيايي كه برايش ارزشي نداشت . باز هم سرش گيج رفت و همه چيز سفيد شد خودش را در لباسي سفيد ديد كه بالاي همه پرواز ميكند. فرزندانش گريه مي‌كردند و مرد توي سرش مي‌زند. اما ديگر دردي نداشت پاهايش را تكان مي‌داد و بلند بلند مي خنديد.
دلش براي بچه هايش تنگ شد دوست داشت آنها را به آغوش بكشد و ببوسد اما ديگر دير شده بود ولي صداي داد زدني در كار نبود. سكوت بود و آرامش.
به سمت جمعيت عزادار رفت براي او گريه مي كردند دستي به صورت دخترش كشيد و گفت :" من راحتم خودت رو ناراحت نكن ديگه درد ندارم"
دختر سرش را برگرداند، مادر اشكهايش را پاك كرد و لبخند زد. " من در آرامشم، اينجا هيچكس سرم داد نميزنه، هيچكس دعوام نميكنه. پاهام هم درد نميكنه . براي چي گريه ميكني"
دخترك لبخند زد. دستش را به سمت مادر برد . اما او رفته بود.

3 comments:

Anonymous said...

آخ گفتي اگه بدوني اين چند وقته با چند نفر بحث كردم با چند نقر دعوا كردم به چند نفر اخم كردم اصلا حوصله ندارم روزها نمي گذره

Anonymous said...

چقدر دردناك

morphoto said...

so sad