Monday, December 17, 2007

روزمرگي

گاهي به گذشته ها فكر مي كرد به روزهاي تلخ و شيريني كه گذشته بودند و باز نمي‌گشتند. روزهايي كه ساعتها كنار هم مي‌نشستند و در مورد آينده بحث مي‌كردند. دست همديگر را مي‌گرفتند و نگاههايشان عميق تر مي‌شد. دستها فرا مي رفت و احساسات قليان مي‌كرد. باز مي‌نشستند و دوباره صحبتهاي شيرين آينده .
صداي ماشينها از دور دست او را به سالها قبل برد . هواي ابري بي باران ، خورشيدي كه نايي نداشت و تكليف هوا معلوم نبود، خودش هم نمي‌دانست اگر باز با او روبرو شود چه عكس العملي نشان خواهد داد؟ آيا قبلش به تپش مي‌افتاد و يا درست مثل يك رهگذر ناآشنا مي مانست؟
باز هم به آسمان خاكستري نگاه كرد. دوست داشت زمان بايستد و هرگز جلو نرود. او بماند و خاطره ها، لحظه هاي بي بازگشت، آدمهايي كه گم شده بودند،‌ تكرار حسرتها و افسوس براي كارهايي كه نبايد مي‌شدند.
شايد روياي شب گذشته احساساتش را تغيير داده بود و خودش هم نمي‌دانست كه در اين لوپ سرگرداني كجا جاي دارد؟ روياي گذشته ها، روياي لحظه هاي سبزي كه خنده لبها را ترك نمي‌كرد و دوستان همراهي اش مي‌كردند. كجاي راه بود؟ هدفش چه بود؟ آيا روزمره گي او را بلعيده و در حال نشخوار شدن بود؟
عكسهاي زرد شده‌ايي كه در دستش داشت تنها به او گذشت تند زمان را هشدار مي داد. حتي پشت آن همه شادي چشمان غمگينش را مي‌ديد در حاليكه كيك را براي دوستانش مي‌بريد از همه آنها تنفر داشت . درست احساس دوگانه ايي كه هرگز تركش نمي‌كرد، فرار از لحظه و آدمهاي اطراف و حسرت كساني كه جاي ديگري بودند. چرا نمي‌توانست از خودش، حالش و اطرافيانش راضي باشد؟
لباسهاي رنگي هر سال عكسها حالش را به هم مي‌زد. هر كدام يادگاريهاي احمقانه ايي را در ذهنش به جا گذاشته بودند. شايد نام بعضي از مهمانها را بخاطر نمي‌آورد. كسانيكه گذري آمده و رفته بودند و كادوهايشان به كس ديگري داده شده بود. حالا او مانده بود و عكسها، عكسهاي زرد شده قديمي ترها، مرده‌ها را هم نشان مي‌دادند . عزيزاني كه باز نمي‌گشتند، درست مثل لحظه‌ها و يادگاري‌هايي كه از ترس نابودشان كرده بود، از ترس رسوايي، از ترس باز شدن دريچه اسرارش اما هر از گاهي از گوشه ذهنش فلش مي‌زدند و مانع تمركز فكرش مي‌شدند مثل سدي در برابر پيشرفتش.
پيشرفت كلمه پنج حرفي كه خودش مانعي براي درست زندگي كردن بود و درست لذت بردن، درست مزه كردن. صبحگاه درون تخت دراز كشيدن و از گذشتن ثانيه ها وحشت نكردن و كش دادن عضله ها و باز هم در تخت خواب ماندن و ماندن به آسمان پنجره خيره ماند و صداي پرندگاني را كه ساعتها پيش بيدار شده اند‌، گوش دادن. سر كلاس نرفتن و در كوچه ها پرسه زدن بدون ترس و دلهره . آيا اين كلمه پنج حرفي ‌مي‌تواند جاي اين لذتها را پر كند. اضطراب پر شور يك تماس تلفني از يك غريبه‌، شعفي كه درونت را پر مي‌كرد و توان جابجا كردن كوهي را درونش بوجود مي‌آورد.
پس كجاست آن همه انگيزه، آن همه دويدنها چه شد؟

1 comment:

Syavash Nosratollahie said...

دوستم يادت باشه كه پشت سر هيچ فضايي زنده نيست ؛ اگر چه مي شه رفت اونجا ، ولي اونجا ديگه پروانه ها قشنگ نيشتن و شمع ها شعله شون نمي سوزونه ، پس بيا با من بريم تا ته كوچه امروز آخرين در سمت راست رو كه باز كني ؛ يه گل اونجاس كه زيباترين گل دنياس ، فقط كافيه يه بار بوش كني تا مث اون عاشق بشي ؛ براي ابد