Sunday, July 22, 2007

مهماني اجباري

لباس برام تنگه كمي پشتم در اومده ولي برام مهم نيست ، حوصله ام سر رفته ، هر كس يه كاري ميكنه بعضي ها با هم حرف مي‌زنند. بعضي ها چيز مي‌خورند ،‌ديدن دخترك لاغر با اون شونه هاي پهنش لجمو در مي‌ياره ،‌ چرا من مثل اون نيستم چرا اون لاغره و من چاق؟ به شكمم دست مي‌كشم و حس مي‌كنم كه دلم مي‌خواد فشارش بدم ولي مي‌دونم كه بازم شيريني ببينم بر مي دارم و همين كه ‌خوردمش دچار عذاب وجدان مي‌شم. بايد يه كاري كنم سعي مي‌كنم به رژيم‌ها و دكترهاي تغذيه فكر كنم، اما مي‌دونم كه سراغ هيچكدوم نمي‌رم از همبرگر و پيتزا هم هرگز نمي‌تونم بگذرم ، وقتي ساندويچ همبرگر ببينم تا اونجايي كه بتونم دهنمو باز مي‌كنم كه لقمه بزرگتر بشه .
دختر با پاهاي كشيده اش به طرفم مي ياد و كاسه آجيل رو طرفم مي‌گيره و مي گه : " تورو خدا بفرمايين" لبخند مي‌زنم و دستم رو مثل يك ابله توي كاسه آجيل مي‌كنم و سعي مي كنم انگشتام بيشتر به سمت پسته ها بره آخه پسته خيلي دوست دارم، مي‌ريزم توي بشقاب و تصميم مي گيرم كه نخورم زني كه روبروم نشسته داره راجع به سفر احمقانه ايي كه داشته حرف مي زنه و من ناخود آگاه دستم به طرف بشقاب مي‌ره و شروع به خوردن مي‌كنم و هر لحظه سرعت شكستن تخمه ها بالاتر مي ره ، يه دفعه به خودم مي‌يام و مي بينم كه نصف آجيل رو خوردم،‌ احساس مي‌كنم تمام تكه ها توي دلم سنگ شدند و همه چيز روي لايه ايي از روغن غير قابل پايين رفتنه. بشقاب رو روي ميز چوبي مي زارم و دوباره به شكمم دست مي كشم چقدر قلمبه است. مي تونم كوچيكش كنم آره از فردا صبح ورزش مي كنم و هيچي نمي‌خورم، اما باز ياد روزها و هفته هاي گذشته ايي مي‌افتم كه همين حرفها را تكرار كردم. انگار گوشهام در حال دراز شدنه و تمام وجودم رو حماقتي تمام نشدني پر كرده . سعي مي‌كنم خودمو توجيه كنم اصلا خيلي هم هيكلم قشنگه ،‌قديم اين طوري خوب بود. دوباره دختر با پاهاي كشيده و شكم تختش جلو مي‌ياد بندهاي تاپي كه پوشيده روي استخوانهاي ترقوه اش افتاده و درست يه چاله درست كرده كه ميشه توش آب ريخت، درست مثل مال من ،‌ بايد كلي بگردي شايد يه چيزي پيدا كني كه شبيه استخوان باشه ،‌ اين فكر منو ياد پدرم مي‌اندازه چقدر سعي كردند رگشو پيدا كنند،‌ تمام دستش كبود شده بود،‌ مي خواستند بهش خون بزنن ديگه از ضعف بيهوش شده بود،‌ شايد اگه يك كم تنش گوشت داشت،‌ هيچوقت اين طوري نمي‌شد، يادآوري تمام صحنه ها دلم را آشوب مي‌كنه. دوست داشتم فقط از اون محيط كسالت بار بيرون بيام چه اهميتي داره كه اونها فكر كنن من بي ادبم و تربيت درستي ندارم شايد هميشه مؤدب بودن دست و پاگيره، وقتي به خداحافظي و آوردن بهانه براي رفتن فكر مي كنم پاهام سست مي‌شه و مي دونم كه بلند نخواهم شد ترجيح مي دم در شلوغي رفتن مهمانها فقط از ميزان خداحافظي كنم و فرار كنم. گفتن تعارفها براي من مثل شعارهايي مي مونه كه به كشورهاي ابرقدرت مي دن وقتي بچه بودم هميشه فكر مي‌كردم كه چه تفاوتي براي كشورها مي‌كنه كه ما سر صف صبحگاهي به اونها مرگ بر بگيم . و يا سرودهايي بر عليه شون بخونيم هيچوقت نفهميدم ، شايد هنوز هم نفهميدم .
بوي غذاها از آشپزخانه مي‌ياد و معلوم شام چند دقيقه ديگه سرو مي‌شه حس شعفي از خوردن شام به من دست مي‌ده باز هم به خودم مي يام مگه تو رژيم نبودي پس چي شد، دوباره دست به شكمم مي‌كشم، ‌آيا روزي مي رسه كه من لاغر بشم چرا بايد از لذت خوردن محروم باشم. ياد جمله ايي مي‌افتم كه توي يكي از سايتهاي اينترنت هميشه بالاي همه چيزها نوشته تمام چيزهاي خوب دنيا يا غير اخلاقي اند يا غير قانوني و يا چاق كننده از جام بلند مي‌شم و با ديدن پريكس لازانيا حس مي كنم تمام تخمه ها پايين رفتند.

1 comment:

Anonymous said...

اصلا هم سخت نيست رژيم گرفتن. منو ببين چه زود يك و نيم كيلو وزن كم كردم؟ تازه تو كه اين همه رئيس و دستيارت حرصت ميدن كه بايد زودتر لاغر شي
:)))
درمورد يواشي جيم زدن از مهموني خيلي پايه ام
مخلصيمممممممممم دربست
;)