تنها سكوت بود و پنجره اي كه بازمانده به لبه پنجره كه رسيد نگاهي به پايين انداخت از اين بالا همه چيز كوچك بود حتي... راه ديگري باقي نمانده بود سرانجام كه به او مي رسيدند پس چه بهتر كه همين جا منتظرشان صبر مي كرد به ديوار تكيه داد و به پشت سر خيره شد. به تصوير كودك در قاب نقاشي لبخند زد و ناخودآگاه دست اش را بر روي شكم گذاشت. خواست شروع به حركت كند كه....!
3 comments:
ghalbhaye ke mitapand ensanha ra hedayat mikonand va anche ensanha ra hedayat mikonad ghalbhaiest ke mitapand . . . .
اما چي؟؟؟
تنها سكوت بود و پنجره اي كه بازمانده
به لبه پنجره كه رسيد نگاهي به پايين انداخت
از اين بالا همه چيز كوچك بود حتي...
راه ديگري باقي نمانده بود
سرانجام كه به او مي رسيدند پس چه بهتر كه همين جا منتظرشان صبر مي كرد
به ديوار تكيه داد و به پشت سر خيره شد. به تصوير كودك در قاب نقاشي لبخند زد و ناخودآگاه دست اش را بر روي شكم گذاشت. خواست شروع به حركت كند كه....!
Post a Comment