Friday, December 14, 2007

وحشت

زن در آستانه بود
قلبش به تندي مي‌تپيد
كجاي سرنوشت ايستاده بود
خودش هم نميدانست
اما تپشي در سينه او را هدايت مي كرد
جلو جلوتر باز هم جلو تر
تصوير در ذهنش رنگ مي‌گرفت
و پر رنگتر و واضح تر ميشد
بوي تند وحشت در مشامش پيچيد
....اما

3 comments:

Anonymous said...

ghalbhaye ke mitapand ensanha ra hedayat mikonand va anche ensanha ra hedayat mikonad ghalbhaiest ke mitapand . . . .

Anonymous said...

اما چي؟؟؟

morphoto said...

تنها سكوت بود و پنجره اي كه بازمانده
به لبه پنجره كه رسيد نگاهي به پايين انداخت
از اين بالا همه چيز كوچك بود حتي...
راه ديگري باقي نمانده بود
سرانجام كه به او مي رسيدند پس چه بهتر كه همين جا منتظرشان صبر مي كرد
به ديوار تكيه داد و به پشت سر خيره شد. به تصوير كودك در قاب نقاشي لبخند زد و ناخودآگاه دست اش را بر روي شكم گذاشت. خواست شروع به حركت كند كه....!