آيا پافشاري تا اين حد درست بود؟
شايد اشتباه مي كرد؛
شايد همه چيز بايد تمام ميشد؛
شايد تنهايي بهتر از عذاب بود
آيا او هم به اين چيزها مي انديشيد؟
آيا او هم به آخر خط رسيده بود؟
خسته شده بود؟
نميدانست، هيچ چيز را نميدانست
گيج بود مثل جاده ايي مه گرفته و تاريك
همه چيز مثل شبه جلوي چشمانش ميچرخيد
دوست داشت به سرزمين بي انسانها بيانديشد
به ولايت غريبه ها
اما ميدانست آنجا هم به جايي نخواهد رسيد.
كاش خورشيد بيرون ميآمد
و نور همه جا را پر مي كرد.
1 comment:
dar zemestan amare afsordegi bikhod nist ke bala mire, kamboode khorshid !!
ghashang bood
Post a Comment