چشمانش تار شدند سرش گیج می رفت . اما همچنان ادامه میداد شاید که باید میچرخید تا انرژی که از مغزش بیرون میریخت آرامش میکرد. دستانش بالای سرش بود. همه چیز میچرخید چراغهای رنگی در پس زمینه سیاه خاموش و روشن می شدند. بوی عطر و تن آدمها درون بینیاش میپیچید. بدنهای برهنه ایی که موهای خیسشان از انرژی های در حال تخلیه به هم میخوردند. دستانی که روی بدنها لمس میشدند. شاید که زمان ایستاده بود.ن
موسیقی آرام زیر پوستش حرکت میکرد. هر دو دستش را بالا برد و چرخشی دور کمرش داد. بالا و پایین میپرید. موهایش بر اثر پرش موج بر میداشت و پشت گردنش هوایی جریان پیدا می کرد.ن
نور سفید و زرد در میان نور بنفش میشکست و نور آبی میان آنها انعکاس پیدا میکرد. چشمانش را بست و خودش را میان صدای روحش رها کرد.ن
درست مثل پرنده ها در حال پرواز بود. شاید که در حال بال زدن بود. چقدر سبک درست هم وزن پرهای پرنده.ن
No comments:
Post a Comment