Tuesday, January 8, 2008

كتابفروشي

زودتر از هميشه از محل كارش بيرون آمد. محيط بسته قلبش را مچاله مي‌كرد . سوز سردي به صورتش خورد. يقه باراني اش را روي گردنش آورد. آسمان پر از ابر بود. هيچكس در خانه متظرش نبود نه آغوشي گرمي و نه غذاي آماده ايي. ترجيح ميداد در خيابانها باشد تا محيط بسته.ن
به ويترين مغازه ها نگاه ميكرد. چيزي لازم نداشت. حتي حوصله درون مغازه ها را هم نداشت.نميدانست اينهمه بي احساسي از كجا آمده است.كم كم سردش شده بود هواي سرد درون استخوانهايش نفوذ ميكرد. چشمش به كتابفروشي افتاد. نميدانست سرما باعث شد و يا ويترين به هم ريخته كتابفروشي كه ناخود آگاه در مغازه را باز كرد و وارد شد. فروشنده هم مثل خودش بود.پيرمردي با پلور خاكستري و يقه پيراهن سفيدش از كثيفي خاكستري شده و از بيكاري به مجسمه ايي خشك شده شبيه بود. حتي صداي زنگوله در مغازه باعث نشد تا پيرمرد سرش را بالا بگيرد . از لابه لاي قفسه ها رد شد و كتابي را برداشت:"همه مردم به دنبال عقايدي هستند كه نميتوانند از آنها پيروي كنند..." كتاب را بست و سر جايش گذاشت.ن
قفسه ها كاملا نامرتب بودند . هيچ نظمي بين كتابهاي چيده شده وجود نداشت. رمان ، فلسفه، آموزش، روانشناسي، آشپزي همينطور كتابهاي كنار هم قرار داشتند .و
صداي رعد آسمان حواسش را پرت كرد سرش را برگرداند تا به شيشه هاي مغازه نگاه كرد . پيرمرد باز هم هيچ عكس‌العملي از خودش نشان نداد. باراني تند و درشت شروع به باريدن كد. كمي ديگر ميان قفسه ها قدم زد صداي خوردن قطرات باران به شيشه هاي مغازه هر لحظه شديدتر مي‌شد. هيچ كتابي پيدا نكرد. اما دلش مي خواست درون مغازه بماند تا بلكه هوا كمي بهتر شود. به سمت قفسه هاي مياني رفت و از ميان آنها يكي را بيرون كشيد. جلد قهوه ايي كه با چاپ سياه نوشته شده بود:گزيده ايي از شعرهاي پابلو نرودا.كتاب را باز كرد: ن
تو را دوست ندارم...
دوستت ندارم چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک
یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
تو را دوست دارم
همانند بعضی چیزهای سیاه
كه باید دوست داشت
محرمانه، بین سایه و روشن
دوباره كتاب را بست و سر جايش گذاشت . باز هم چرخيد اينبار به طرف نوشت افزارها رفت، هر كدام از قلمها را برداشت و روي كاغذ سفيد تست امتحان كرد. روان نويسها، خودكارها حتي تك تك مدلهاي پاكن را برداشت و نگاه كرد. اما باران قصد بند آمدن نداشت. تمام كارت پستالها را برداشت رويشان را با دقت خواند يكي از آنها را پسنديد. تصميم گرفت برود شايد باران تا شب مي‌باريد. نميتوانست داخل مغازه بماند . به طرف صندوق جاييكه پيرمرد پشت صندلي با همان ژستي كه از ابتداي ورود به مغازه داشت باقي مانده بود،رفت. و
"ببخشيد اين كارت رو مي خواستم"
اما هيچ صدايي نبود. كمي بلند تر گفت :" آقا ببخشيد " اما پيرمرد هيچ تكاني نخورد. با ترس دستش را به سمت پير مرد برد و صورتش را براي لحظه ايي لمس كرد، يخ بود. جيغ كوتاهي از گلويش خارج شد.جراتي به خودش داد و انگشتش را زير بيني او گرفت هيچ نفسي نبود. كمي گردنش را خم كرد حتي چشمانش بسته بود. درست مثل اينكه ساعتها از مرگش مي‌گذشت. بيحركت مانده بود انگار سرماي صورت پيرمرد مغزش را منجمد كرده باشد نميتوانست فكر كند. چند بار محل لمس دستش را با صورت پيرمرد به باراني اش كشيد. آرام كارت را درون استند كارتها گذاشت و از مغازه بيرون آمد. قطرات باران ريزشده بود. شروع به قدم زدن كرد . ابتدا كند راه مي‌رفت اما كم كم قدمهايش تند شد . هر لحظه خيس تر مي‌شد بدنش سر شده بود،‌اما نميفهميد و ادامه ميداد. صورت چروكيده مرد از جلوي چشمانش كنار نمي‌رفت . كي مرده بود؟ چرا او به مغازه رفته بود؟ حتي با خودش فكر كرد اگر نميخواست كارتي بخرد هرگز متوجه مرگ او نميشد يا حتي اگر باران نمي‌آمد او مغازه را زودتر ترك مي‌كرد. چرا تكانش نداد؟ چرا به پليس زنگ نزد؟ سئوالها درون مغزش مي‌چرخيدند و گيج و گيج ترش مي كردند. لرزش خفيف موبايل درون جيب باراني ترساندش اما قبل از شروع ملودي قطع شد. حتي دستانش را بيرون نياورد تا ببيند چه كسي بود. خيابان خلوت بود و هر چند دقيقه يك بار ماشيني رد مي شد. باجه شيشه ايي تلفن خيس شده بود جلوي باجه شيشه ايي ايستاد و بعد از مكثي وارد باجه شد. شماره پليس را گرفت ، بعد از يك بار بوق خانمي گفت:ن
بله بفرمايي؟-
خيابان پنجم...كتابفروشي...اسمشو نميدونم-
چه اتفاقي افتاده؟-
گلويش خشك شده بود، نميدانست كار درستي انجام داده يا نه.ن
پيرمرد صاحب...كتابفروشي....ن-
خوب چي شده؟-
مرده-
گوشي را با سرعتي كه خودش هم تصور نميكرد گذاشته بود.آب از لبه باراني اش روي لبه آهني باجه مي‌چكيد.شيشه روبرويش بخار نشسته بود.ن
از باجه بيرون آمد. صورتش را بلند كرد و به دانه هايي كه به سرعت پايين مي‌آمدند نگاه كرد. به خانه فكر كرد و يك ليوان شير داغ.ن

4 comments:

Syavash Nosratollahie said...

زيبا بود
خيلي خوشم اومد
ادامه بده


كاش منم ائن كتاب پابلو نرودا رو مي خوندم

Anonymous said...

بیچاره پیرمرد کتاب فروش در حسرت مشتری مرد و او را ندید
و
بیچاره رهگذر ، آینده نچندان دور خویش را ، شاید همین فردای خویش را می دید.
مرگی به همین سادگی
مثل هوا برای بودن
مثل امید برای ماندن
مثل آب برای شکلات
بهراد

Anonymous said...

حسرت
بودن
و نبودن
تنها چيزي كه مدام مراو تو را به جايي ميبرد
دور....

Anonymous said...

با عرض سلام

بسیار جذاب بود. ای کاش ادامه پیدا می کرد. خیلی دوست دارم ببینم توی ذهن این مرد چه می گذرد. بخصوص وقتی که کتابفروشی را دوباره در ذهنش می سازد.

با تقدیم احترام
ققنوس