هرگز نمیفهمید آیا روزی پاسخ این سئوالها را خواهد یافت. گاهی خودش را ملامت میکرد بابت خواندن آن دفترها که سالها از تاریخشان می گذشت. باز هم به سراغ آنها رفته بود. باز هم لابه لای تاریخها و نوشته های اختصاری گم شده بود. و مغزش درست شبیه به علامت سئوالی بزرگ شده بود.ن
نمیتوانست به او اعتماد کند . آیا باز هم به سراغ همان اسامی اختصاری می رفت . آیا روزهایی که دیر می آمد و یا روزهایی که می رفت و بهانه های احمقانه می آورد هم جایی یادداشت می شد؟
سکوت های او برایش مرگ آور شده بودند. حتی نمی توانست با کسی در این مورد صحبت کند چطور می توانست برای کسی بگوید که او همه چیزها را گشته تا شاید روزنه ایی روشن به پرسشهایش را بیابد. درست در سالروز خاطره هایشان به یک سری اطلاعات جدید رسیده بود که او را گیج تر و گیج تر کرده بود. باز هم خودش را سرزنش می کرد.ن
چرا خواندی؟
چرا دیدی؟
چرا گشتی؟
....چرا
...چرا
اما اینها تنها سئوال بودند که او را به هیچ کجا نمیرساند و او میماند و پرسشهای تمام نشدنی.شاید لحظه مرگش چیزهایی را برایش توضیح میداد . شاید روزی پی به ماجرا میبرد. اما امروز و در این ساعت که بایستی خاطره های خوش برایش زنده میشدند دچار تهوع اطلاعات اختصاری شده بود.ن
صدای زنگ در حواسش را به دنیای حال آورد در را باز کرد و نگاهش به گلهای رز قرمز رنگ افتاد . غذا آماده بود و همه چیز مرتب . اما تنها مغز او بود که هرگز آمادگی هیچ چیزی را نداشت.ن
سکوت سکوت و باز هم سکوت. دیگر از او نمیخواست تا برایش گذشته ها را یادآوری کند. نگاهش خیره به گلها سعی کرد باز هم رل همسر مهربان را بازی کند. ن
پس چرا این نمایشنامه تمام نم یشد؟
صدای زنگ در حواسش را به دنیای حال آورد در را باز کرد و نگاهش به گلهای رز قرمز رنگ افتاد . غذا آماده بود و همه چیز مرتب . اما تنها مغز او بود که هرگز آمادگی هیچ چیزی را نداشت.ن
سکوت سکوت و باز هم سکوت. دیگر از او نمیخواست تا برایش گذشته ها را یادآوری کند. نگاهش خیره به گلها سعی کرد باز هم رل همسر مهربان را بازی کند. ن
پس چرا این نمایشنامه تمام نم یشد؟
No comments:
Post a Comment