از ارتفاع سيزده طبقه ايي برج نور ماشينها ميدرخشيد .درون آنها كه بودند كه اين وقت شب ميرفتند؟
زوجي كه از مهماني بر ميگشتند؟
دختر و پسري كه مستانه ويراژ ميدادند؟
زني با دخترش از خريد ميآمدند؟
يا همسري كه از جلسات شبانه بر ميگشت؟
نميدانست شايد هيچكدام اينها نبودند. فقط ميدانست كه نگاه كردن به نورهايي كه حركت ميكردند تنها سرگرمي او بود زمانيكه ساعتها به انتظار همسرش طي ميكرد.شام سردتر و سردتر ميشد. خوابش ميگرفت و به رختخواب ميرفت.به ملحفه هاي سرد دست مي كشيد و تا آنجا كه مي توانست چشمانش را باز نگه ميداشت. اما هميشه بيفايده بود.انتظار پاياني نداشت.ن
********
از ارتفاع سيزده طبقه ايي برج ،درون سالني كه موكتهاي قرمز با رگه هايي از سياه كف آن را پوشانده بود. ميز كار در وسط سالن گرد كه شيشه هاي قدي با نماي كل شهر احاطه اش كرده بود، قرار داشت. چراغهاي خانه ها و برجهايي كه يك در ميان ميسوختند. چه كسي به انتظار مانده بود.مرد زن مو بور را از بغلش بيرون آورد و به ساعت اشاره كرد. وقت رفتن بود.ن
در ماشين باز شد و زن با كت و دامن سفيد رنگ و موهاي بلوند به هم ريخته پياده شد.ماشين اتوماتيك نرم حركت كرد و مرد به طرف خانه به راه افتاد.سرش گيج ميرفت.تصاوير جلوي چشمانش مي رقصيدند.تاريكي ها دو چندان ميشدند.صداي كوبيده شدن و خرد شدن شيشه ها لحظه ايي او را به خود آورد و بعد همه جا سفيد بود.ن
2 comments:
چه خوب بود دوستم، خيلي پيش رفتي
دلم واسه نوشتنات تنگ شده بود
قشنگ كوتاه غمگين سفيدي بود
Post a Comment