Saturday, December 29, 2007

بوي بيداري


نور از منفذهاي پارچه ضخيم پرده عبود نمي‌كرد و خانه تاريك بود.سرماي سنگهاي كف از جورابهاي كلفت پشمي مي‌گذشت و به انگشتهايي كه بالاخره بعد از هشت ساعت خواب زير لحاف گرم شده بود، مي‌رسيد. پرده ها را كنار زد و نور سفيد صبح خانه را روشن كرد. عجله نكردن حسي بود كه باعث ميشد تا چشمانش را ببندد و خودش را تا آنجا كه مي‌تواند كش دهد. قهوه دم كرد، بوي بيداري فضاي خانه را پر كرد. ساده ترين كارهاي روزمرده شايد لذت بخشترينها شده بودند. خوردن نان تست شده ايي كه كره به خوردش رفته بود وشيريني مربا بدون يادآوردي هيچ چيزي لذتي بي انتها داشت و نگاه كردن به قمري هايي كه پشت پنجره بر سر ارزنها مي‌جنگيدند.ن

كندي جريان زندگي انرژي دهنده بود. آرامش روي سلولهايش در حركت بود و آرام آنها را نوازش مي كرد.ن

Sunday, December 23, 2007

هديه كريسمس


با چشمان پف آلود و لباس خواب بلندي كه زير پاهايش كشيده ميشد از پله ها پايين آمد.خيلي دعا كرده بود، اميدوار بود كه شال گردن قرمز باشد، هماني كه مادر ماهها آنرا مي بافت.اما يك كفش اسكي بود.كفشها را گوشه ايي انداخت وبه طبقه بالا برگشت پرده را با عصبانيت كنار زد و به برفي كه همچنان مي‌باريد نگاه كرد.باغبان در حال تميز كردن برفها از روي برگ درختان بود
لبخندي روي لبان دختر نشست. ديگر از كفشهاي اسكي بدش نمي‌آمد.شال قرمز رنگ از زير لباس باغبان بيرون زده بود.اميدوار بود كه تام پير ديگر كمر درد نداشته باشد
.د

بيزماني

آب از لا به لاي انگشتان دختر سر مي‌خورد و جريانش آرامشي را در بندهاي وجود او ايجاد مي‌كرد. جورابهايش را در آورد و پاهايش را كه از وجود جوراب ضخيم نم گرفته بود درون آب كرد سرماي آب تا سرش كشيده شد. دستانش را به پشت برد و روي علفهاي كنار آب دراز كشيد. آفتاب چشمانش را مي‌زد و نمي‌توانست درست ببيند. پلكهايش را روي هم گذاشت و به نقطه هاي نوراني پشت پلكهايش نگاه كرد. هيچ لذتي بالاتر از بي زماني نبود.
پسر كنار دختر دراز كشيد. سرش كنار سر او گذاشت به شكلي كه با بدنش خطي افقي را در ميان علفها مي‌كشيد. گونه هايشان به هم چسبيد و از برخورد با هم گرم شد اما بيني ها قرمز و سرد بودند. پسر گونه هاش را بيشتر چسباند و چشمانش را بست.
احساس آرامش وجود دختر را پر كرد. دستانش را از هم باز كرد و كف آنها را روي علفها كشيد. زمين با او يكي شده بود. در حال حل شدن بود. جزءايي از طبيعت حتي سبز شدن پوستش را مي‌ديد. چشمانش را باز كرد و به آسمان افقي آبي رنگ نگاه كرد. ابرها چون پنبه هاي تو در تو در همه جا كشيده شده بودند. امنيت آبي رنگ آسمان هيچ كجا وجود نداشت. صداي جريان آرام آب گوشهايش را پر كرده بود. پرندگان مي‌خواندند و گاهي صداي بال زنبورها هم مي آمد.
هيچ فكري وجود نداشت. درست مثل اين بود كه زمين از حركت ايستاده باشد. پلكهايش را بست و گرماي آفتاب را از پشت آنها احساس كرد.
مادر بزرگ شكلات را درون شير داغ هم مي‌زد و برايش از گذشته ها مي‌گفت. گربه پشمالوي سفيد رنگ روي فرش كوچك جلوي شومينه ليمده بود و تنبلي را آشكار مي‌كرد. دختر با پتويي كه به دورش پيچيده بود باز هم احساس سرما مي‌كرد. يك طرف صورتش از گرماي شومينه گرم شده و طرف ديگر يخ كرده بود. مادربزرگ با صداي كه در هر جمله شكست و سكوتي داشت به سنگيني در بين ميز و گاز جابجا مي شد.
فنجان بزرگ پر از شير داغ و شكلات را درون بشقابي گذاشت و براي دختر آورد . بوي شير و شيريني شكلات بيني او را پر كرد. پيرزن دستهاي چروكيده را روي پيشاني دختر گذاشت. چشمانش را باز كرد چشمان درشت و عسلي پسر درست روبرويش بود. تكه ايي شكلات در دست داشت و با دستاني كه در هوا تكان مي داد به او فهماند كه شير روي چراغ جوشيده و زمان خوردن آن است. آفتاب رفته بود. فنجان داغ شير دستان دختر را گرم مي‌كرد.

Saturday, December 22, 2007

ركورد

همه رفته بودند چراغها براي هيچكس مي سوخت
لغات در جلوي چشمانش مي‌چرخيد
فكرش متمركز نبود
تصاوير يكي پس از ديگري در ذهنش كوبيده مي‌شد
عكسهاي منزجر كننده مانيتور در هوا چرخ مي‌زد
آب دهانش تلخ شده بود
چشمانش را بست و به ارزش ركورد زدن فكر كرد

Monday, December 17, 2007

روزمرگي

گاهي به گذشته ها فكر مي كرد به روزهاي تلخ و شيريني كه گذشته بودند و باز نمي‌گشتند. روزهايي كه ساعتها كنار هم مي‌نشستند و در مورد آينده بحث مي‌كردند. دست همديگر را مي‌گرفتند و نگاههايشان عميق تر مي‌شد. دستها فرا مي رفت و احساسات قليان مي‌كرد. باز مي‌نشستند و دوباره صحبتهاي شيرين آينده .
صداي ماشينها از دور دست او را به سالها قبل برد . هواي ابري بي باران ، خورشيدي كه نايي نداشت و تكليف هوا معلوم نبود، خودش هم نمي‌دانست اگر باز با او روبرو شود چه عكس العملي نشان خواهد داد؟ آيا قبلش به تپش مي‌افتاد و يا درست مثل يك رهگذر ناآشنا مي مانست؟
باز هم به آسمان خاكستري نگاه كرد. دوست داشت زمان بايستد و هرگز جلو نرود. او بماند و خاطره ها، لحظه هاي بي بازگشت، آدمهايي كه گم شده بودند،‌ تكرار حسرتها و افسوس براي كارهايي كه نبايد مي‌شدند.
شايد روياي شب گذشته احساساتش را تغيير داده بود و خودش هم نمي‌دانست كه در اين لوپ سرگرداني كجا جاي دارد؟ روياي گذشته ها، روياي لحظه هاي سبزي كه خنده لبها را ترك نمي‌كرد و دوستان همراهي اش مي‌كردند. كجاي راه بود؟ هدفش چه بود؟ آيا روزمره گي او را بلعيده و در حال نشخوار شدن بود؟
عكسهاي زرد شده‌ايي كه در دستش داشت تنها به او گذشت تند زمان را هشدار مي داد. حتي پشت آن همه شادي چشمان غمگينش را مي‌ديد در حاليكه كيك را براي دوستانش مي‌بريد از همه آنها تنفر داشت . درست احساس دوگانه ايي كه هرگز تركش نمي‌كرد، فرار از لحظه و آدمهاي اطراف و حسرت كساني كه جاي ديگري بودند. چرا نمي‌توانست از خودش، حالش و اطرافيانش راضي باشد؟
لباسهاي رنگي هر سال عكسها حالش را به هم مي‌زد. هر كدام يادگاريهاي احمقانه ايي را در ذهنش به جا گذاشته بودند. شايد نام بعضي از مهمانها را بخاطر نمي‌آورد. كسانيكه گذري آمده و رفته بودند و كادوهايشان به كس ديگري داده شده بود. حالا او مانده بود و عكسها، عكسهاي زرد شده قديمي ترها، مرده‌ها را هم نشان مي‌دادند . عزيزاني كه باز نمي‌گشتند، درست مثل لحظه‌ها و يادگاري‌هايي كه از ترس نابودشان كرده بود، از ترس رسوايي، از ترس باز شدن دريچه اسرارش اما هر از گاهي از گوشه ذهنش فلش مي‌زدند و مانع تمركز فكرش مي‌شدند مثل سدي در برابر پيشرفتش.
پيشرفت كلمه پنج حرفي كه خودش مانعي براي درست زندگي كردن بود و درست لذت بردن، درست مزه كردن. صبحگاه درون تخت دراز كشيدن و از گذشتن ثانيه ها وحشت نكردن و كش دادن عضله ها و باز هم در تخت خواب ماندن و ماندن به آسمان پنجره خيره ماند و صداي پرندگاني را كه ساعتها پيش بيدار شده اند‌، گوش دادن. سر كلاس نرفتن و در كوچه ها پرسه زدن بدون ترس و دلهره . آيا اين كلمه پنج حرفي ‌مي‌تواند جاي اين لذتها را پر كند. اضطراب پر شور يك تماس تلفني از يك غريبه‌، شعفي كه درونت را پر مي‌كرد و توان جابجا كردن كوهي را درونش بوجود مي‌آورد.
پس كجاست آن همه انگيزه، آن همه دويدنها چه شد؟

Saturday, December 15, 2007

آرامش

مرد با نفرت به صورت زن نگاه كرد و صدايش را بالا برد :" همه كارهات همينه هميشه مي‌خواهي تظاهر به مريضي كني ، منم كه توي درد مي‌سوزم و مي‌سازم نمي‌تونم بخوابم....
زن سرش گيج رفت و صداي مرد در سرش پيچيد به بچه هايش فكر مي‌كرد دلش براي آنها تنگ مي‌شد ولي دوست داشت دردش قطع شود. سرش را برگرداند و به صورت مرد نگاه كرد باز چشمانش را بست و به ياد تولد اولين فرزندش افتاد چقدر درد داشت اما پر انرژي بود. باز هم صداي مرد افكارش را بهم ريخت ديگر قدرت نفرين كردن هم نداشت. به پنجره نگاه كرد و به دنيايي كه برايش ارزشي نداشت . باز هم سرش گيج رفت و همه چيز سفيد شد خودش را در لباسي سفيد ديد كه بالاي همه پرواز ميكند. فرزندانش گريه مي‌كردند و مرد توي سرش مي‌زند. اما ديگر دردي نداشت پاهايش را تكان مي‌داد و بلند بلند مي خنديد.
دلش براي بچه هايش تنگ شد دوست داشت آنها را به آغوش بكشد و ببوسد اما ديگر دير شده بود ولي صداي داد زدني در كار نبود. سكوت بود و آرامش.
به سمت جمعيت عزادار رفت براي او گريه مي كردند دستي به صورت دخترش كشيد و گفت :" من راحتم خودت رو ناراحت نكن ديگه درد ندارم"
دختر سرش را برگرداند، مادر اشكهايش را پاك كرد و لبخند زد. " من در آرامشم، اينجا هيچكس سرم داد نميزنه، هيچكس دعوام نميكنه. پاهام هم درد نميكنه . براي چي گريه ميكني"
دخترك لبخند زد. دستش را به سمت مادر برد . اما او رفته بود.

Friday, December 14, 2007

وحشت

زن در آستانه بود
قلبش به تندي مي‌تپيد
كجاي سرنوشت ايستاده بود
خودش هم نميدانست
اما تپشي در سينه او را هدايت مي كرد
جلو جلوتر باز هم جلو تر
تصوير در ذهنش رنگ مي‌گرفت
و پر رنگتر و واضح تر ميشد
بوي تند وحشت در مشامش پيچيد
....اما

Monday, December 10, 2007

بازنشستگي

بازنشستگي اش را تصور مي‌كرد
آفتاب روي صورتش افتاده بود
نوشيدني بهشتي در دستش
ماساژورها رسيدند
يكي براي پشت و ديگري جلو
با كرمهاي ويتامينه عطرآگين
صداي بيپ موبايل ماساژور چقدر آشنا بود
چشمانش را باز كرد
پنجره يادآوري جلسه روي مانيتور چشمك ميزد


Sunday, December 9, 2007

دلتنگتر از هر وقتي


دلتنگتر از هر وقتي بود

به شماره ها نگاه كرد

چه كسي براي همدردي وجود داشت

يا گفتن چند مطلب خوشايند

شماره ايي وجود نداشت

از پيشترها ميد انست

Sunday, December 2, 2007

موجود پشمالو


نگاه دخترك به روي رد خون پالتوي مرد خيره ماند
ترس در چشمانش به اوج ‌رسيد
پاهايش سر شده بود
توان راه رفتن نداشت
نمي‌دانست آيا آن موجود بزرگ پشمالو او را هم ديده است؟

Friday, November 30, 2007

بمب ساعتي


صداي تيك تيك در تاريكي اتاق درست مثل بمب ساعتي بود


و تلاش براي نشنيدن صدا كاملا بيهوده بود


افكار احمقانه با تصويرهاي گنگ تاريكي در هم آميختند


و زماني كه چشمانش گرم شد بمب تركيد


ساعت براي رفتن به سر كار زنگ مي‌زد

Saturday, November 24, 2007

تلاطم بي احساسي

باران تند و كند مي‌بارد
ساعتها از پشت پنجره به قطرات نگاه كردن
انگشتها گرما را حس نمي‌كنند
بخار ليوان چاي كم و كمتر شده
شايد هم زمان ايستاده
و تلاطم بي احساسي بهترين احساس است

Saturday, November 17, 2007

خرمالو

پيرمرد ايستاد.دستانش را روي عصايش تكيه داد و وزنش را سبك كرد. خرمالهاي نارنجي درون دستمال ميوه فروش برق مي‌افتاد.خرمالوها گس بودند و كال. نگاه پيرمرد به خرمالوها خيره ماند. زمان در چشمانش ايستاده بود و اشك چشمان كهنه اش را خيس كرد. قطره از لابه لاي مژه هاي كوتاه به پوست چروكيده زير چشمانش پايين غلتيد. مرد ديگر چروكي نداشت كروات محكم بود و مرد مي‌دانست قبل از رسيدن به خانه آنرا شل خواهد كرد، پاشنه هاي بلند كفش زن در حياط ميزبان صدا مي داد. خرمالوها آنقدر زياد بودند كه مرد براي رسيدن به در خروجي مجبود بود كاملا خم شود. زن زير چشمي به خرمالوها نگاه كرد و با شيطنت گفت: "بيا دو تا بكنيم "
" اما خيلي كالند"
" آره ولي وقتي بمونن ، ميرسن"
خرمالوها را روي تاقچه كنار پنجره گذاشتند و آنها هرروز نرمتر و نرمتر شدند.ن
مرد از سر كار آمده بود، همه جا تميز و مرتب بود. بوي غذا خانه را پر كرده بود. صداي دوش حمام سكوت خانه را مي‌شكست. مرد بشقابي برداشت و خرمالوها را در آن گذاشت،‌وقت خوردن بود.هر كدام را با دست به دو قسمت كرد.زن با حوله و موهاي خيس آمد و با دهان پر گفت:"چه خوب رسيده"مرد با دهاني پر بوسه ايي بر پيشاني زن زد.خرمالو در دهانش آب شد.ن
پيرمرد به خودش آمد. ميوه فروش نبود و خرمالوهاي گس دستمال كشيده برق مي‌زدند.چشمان پيرمرد مي سوخت. حالا هر چقدر هم خرمالوها مي رسيدند، او از حمام نمي‌آمد.ن

Monday, November 12, 2007

خصوصي ترين

نور سفيد مهتابي فضاي اتاق را پر كرده بود، صداي تيك تيك ساعت در سكوت مابين جمله ها شنيده مي‌شد. محيط اتاق براي دو نفر بسيار بزرگ بود، و صحبت كردن راجع به خصوصي ترين مسائل زندگي با يك غريبه چندش آور بود.مممممم

Sunday, November 11, 2007

كيك شكلاتي

در برابر كيك شكلاتي با خامه
شماره ها چه كار مي‌توانستند بكنند
مرد دگمه كتش را بست

Wednesday, November 7, 2007

صبر

ميدانست بايد صبر كند
براي بدست آوردن هر چيز
حتي يك بستني يخي
بايد صبر مي‌كرد
و هرگز هر چيزي به سرعت بدست نمي‌آمد
اما هرگز نفهميد چرا اينگونه است

Sunday, November 4, 2007

كودكان

چه شادي زودگذري
زمان به سرعت مي‌گذرد
و ما مي‌مانيم و خاطره ها

Thursday, October 25, 2007

كابوس

خواب از چشمانش پريده بود
بدنش از كابوسي كه ديده بود خيس
باز هم گريه كرد
اينبار بلند و صدادار
اما غصه هيجا نرفت
وقتي دوباره بيدار شد
اولين چيز همان حس دلتنگي هميشگي بود

Wednesday, October 24, 2007

سردرگمي

آهسته آهسته قدم برمي داشت حتي خودش هم نميدانست كه چه مي‌خواهد
سردرگمي بدترين احساس بود
شايد دوست داشت كه باز هم بخواند
شايد دوست داشت باز هم
نه نمي‌دانست چه مي خواهد
به راستي گيج بود

Tuesday, October 16, 2007

يونيفرم بدون پدر



مدالها چه پاسخي براي كودك بود
آيا يونيفرم بدون پدر حكم مهرباني را داشت
.جنگ چقدر نفرت انگيز بود

Wednesday, October 10, 2007

خواب


شايد كه خواب خستگي ها را مي‌برد
و شايد كمبود بي‌خوابي ها را
اما فكر هرگز
چرا كه تا چشم باز كرد چشمان خيس كودك جلوي چشمانش بود

Tuesday, October 9, 2007

قدري مهرباني


آه ميكشيد و حسرت مي‌خورد

سي پنج سال براي ديدن و نداشتن

زمان زيادي بود

دوست داشت او هم مانند ديگران مي توانست

تنها مي‌توانست قدري مهرباني ببيند

Saturday, October 6, 2007

عذاب وجدان


به پنجره خيره شده بود

نميدانست به چه مي‌انديشد

شايد به كشته شدن لحظه هايش

و عذاب وجداني كه لحظه ايي رهايش نميكرد

دوباره به كلمات لاتين چشم دوخت

چه دليلي داشت كه اين همه لغت را بلد باشد؟

Monday, September 10, 2007

باران


صداي باران ميآيد
گوشهايت را پر ميكند
رعد آسمان را رها نميكند
و تو در تنهايي
به دنبال آغوشي كه تو را از تندر آسمان ايمن كند
دستانت را بروي ملحفه هاي سرد ميكشي
و جاي خالي اش را حس ميكني

Thursday, September 6, 2007

ابري


اگه تا يه اندازه ايي از آسمون بالا بري ديگه ابرها رو نميبيني

پس بدون وقتيكه آسمونت دلت ابريه خيلي اوج نگرفتي

Tuesday, September 4, 2007

اشتباه گرفتن (قسمت دوم

و همينطور حرف مي‌زد انگار كه سالهاست مرا ميشناسد. به صورتش خيره شدم خيلي آشنا بود. بيني كشيده ، چشمان درشت كه همرنگ لباسش بود سعي كردم جاهايي كه ممكن بود او را ديده باشم به خاطر بياورم خيلي به مغزم فشار آوردم تا بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه يكي از بچه هاي دانشگاه كه يك ترم از ما عقبتر بود و با اطمينان گفتم:" راستي از بچه ها چه خبر؟" گفت: " كي رو ميگي الهام يادته بچه دار شده دوقلو ، دو تا دختر"
- اه! راست ميگي تا اونجا كه من يادمه داشتند جدا مي‌شدند!
- واقعا اصلا راجع به اين مسائل با ما حرف نميزد!
به فكر رفتم الهام كه حكم طلاقش را هم گرفته بود چطور ميشد بچه دار شده باشد آن هم دوقلو، فكر كردم شايد آشتي كردند ولي آخرين بار كه ديدمش شش ماه پيش بود و اصلا هم حامله نبود. در گيجي بودم كه گفت:" راستي از مريم چه خبر؟"
- كدوم مريم؟
- همون كه يه كم تپل بود فاميليش يادم رفته،
- من دو تا مريم ميشناسم يكي شمس اوني يكي محمدي كه جفتي لاغر بودند، حتما مونا رو ميگي كه تپله،
- شايد نميدونم من اسما يادم ميره،
- هيچي تنها چيزي كه ميدونم داره فوق ميخونه،
- ولي اون كه انصراف داد، آخه كارش درست شد كه بره خارج.
من پاك خل شده بودم، به اين نتيجه رسيدم كه حتما اشتباهي تو كاره ، مي‌خواست دوباره حرف بزنه كه مادر عروس آمد طرفم و منو بلند كرد كه برقصم لبخندي زدم و بلند شدم تا خودم را نجات دهم . از يك طرف قيافه اين دختر خيلي آشنا بود ،‌از يك طرف هرچيزي كه به هم مي‌گفتيم عوضي در مي‌آمد . در حال رقص بودم كه دوباره سر و كله‌اش پيدا شد . چقدر هم سمج بود. يكدفعه وسط رقص گفت:
- راستي از اون پسره چه خبر اسمش يادم رفته؟
- كدوم پسره رو ميگي؟
- همون كه خيلي ميخواستت؟ من همش اسما يادم ميره!
فكر كردم شايد آرش رو ميگه كه با هم بوديم گفتم:
- بد نيست خوبه؟ هستيم .
- درسش تمام شد؟
چي مي‌گفت اين دختر ، آرش دو سال پيش كه با من آشنا شد سه سال بود كه درسش تمام شده بود. به روي خودم نياوردم يارو اشتباه گرفته بود. گفتم:
- آره تمام شد با بدبختي.
اول عصباني شده بودم ولي حالا كم كم داشت خوشم مي‌آمد مي‌خواستم بزارمش سر كار و يه كم بخندم بنابراين گفتم:
- ميدوني چيه ميخوام باهاش بهم بزنم با يكي ديگه دوست شدم خيل باحاله مي‌خواهيم ازدواج كنيم ، سه سال هم از من كوچكتره ولي عاشقم شده مي‌خواهيم بريم خارج!
- واقعا چه خوب شد اون بدردت نميخورد پسره پرو همش پولشو به رخ تو ميكشيد.
ميخواستم دوباره عصباني بشم چرا كه آرش خيلي گل بود كه آهنگ تمام شد لبخندي زدم و رفتم پيش مامانم اينا نشستم موقع شام شد در حال خوردن بوديم كه دختر عموم آمد طرفمان و گفت:
- پانيذ شنيدم خبرايي ميخوايي عروسي كني؟!
- كي گفته ؟!!!
- كلاغا خبرارو ميارن .
داشتم گيج ميشدم قرار نبود عروسي كنيم ، مامانم كه ترش كرده بود با عصبانيت به من گفت:
- نكنه ترو با آرش ديدن؟
- نه فكر نميكنم اين غير ممكنه !
فكرهاي عجيب و غريبي توي سرم مي‌چرخيد كه دختر عمه ام با زن برادرش آمد و گفت:
- پرگل ما هم بازي ، چرا به من نگفتي ديگه حرفا تو به غريبه ها ميزني؟
- نه به خدا چه خبر شده؟
- خودمون شنيدم كه اون دختره مي‌گفت قراره با يكي از خودت كوچيكتر عروسي كني و بري خارج اين حرفا...
تازه دوزاريم افتاد و بلند بلند شروع كردم به خنديدن كه دختر عمه ام عصباني شد و گفت:
- چه ات شد؟ چرا ميخندي؟
- هيچي....
و از بس خنديده بودم اشك توي چشمانم جمع شده بود و گفتم:
- هيچي بابا يارو سريش بود منم دست به سرش كردم براتون تعريف ميكنم،
و براي مامان همه چيز رو تعريف كردم تا اون براي همه با پياز داغ فراوان تعريف كند. جالب بود ولي بيخودي داشت آبروم مي‌رفت . دختره مسخره اصلا نميدونم منو با كي اشتباه گرفته بود. خيلي بي دليل داشتم مضحكه خاص و عام ميشدم. اگه ماجرا به گوش آرش ميرسيد؟
حتي فكرش حالم رو بد ميكرد.

اشتباه گرفتن(قسمت اول

همه نشسته بوديم و تلويزيون نگاه مي‌كرديم و تخمه مي‌شكستيم ،‌ فيلم خانوادگي قشنگي بود كه يكدفعه صداي زنگ در آمد، همه به هم نگاه مي‌كردند . بالاخره بلند شدم و در را باز كردم. كارت عروسي كي از فاميل هاي پدر بود.
بچه ها پنجشنبه عروسيه -
با شنيدن حرف من هر كس عكسي العملي نشان داد و فيلم تلويزيون فراموش شد
*************
هر كس از يك اتاق بيرون مي‌آمد و دنبال چيزي مي‌گشت از در باز حمام بخار بيرون مي‌زد. همه به خودشان رسيده بودند. همه تميز و مرتب آماده بودند، طبق معمول پدر آماده نشسته و منتظر آماده شدن بقيه بود. مثل هميشه پريسا هيچ كاري انجام نداده بود،‌ ده بار لباس و بيست بار آرايشش را عوض كرده بود و همينطور غر ميزد و من بايد جورش را ميكشيدم :
- به خدا خوشگلي ، بدبخت شوهرت، پدر شما بريد ، من و پريسا با آژانس مي‌آييم، شما سر عقد نباشيد زشته.
آنها قبول كردند و رفتند. من آرام جلوي تلوزيون نشستم ، چون ميدانستم حداقل دو ساعت طول خواهد كشيد تا پريسا واقعا آماده شود.
*************
مرسي آقا چقدر ميشه؟
3000 تومان.
سر در تالار نوشته بود قصر عقيق از پله هاي مرمر بالا رفتيم و مانتو ها را در آورديم وارد سالن شديم ، همه چيز سالن با عظمت بود. پريسا مدام مي‌گفت:- لباسم بد شد، بايد اون سفيدرو مي‌پوشيدم .
با عصبانيت نگاهش كردم و گفتم: " نه خوب شده خوشگل شدي"
" نه آخه ميدوني از دگمه هاي اين لباس خوشم نمي‌ياد، اون سفيده..." ميدانستم كه اگر سفيده را هم ميپوشيد چيزي براي ايراد گرفتن پيدا ميكرد. با خونسردي تمام به صورتش نگاه كردم و گفتم:" اصلا ميدوني چيه تو هرچي بپوشي زشت ميشي پس بيخودي زور نزن"
پريسا كه از حرف من يكه خورده بود ديگر حرفي نزد مثل اين بود كه كلكم گرفت. او واقعا زيبا بود و هر چيزي هم مي‌پوشيد قشنگ ميشد ولي نميدانم كه چرا اين همه وسواس به خرج ميداد. با اكثريت سلام و عليك كرديم، آنقدر دير كرده بوديم كه عروس و داماد آمده بودند. مامان از دور برايمان دست تكان داد و ما هم جواب داديم و با كفشهاي پاشنه بلند و لباسهاي تنگ به سختي راه مي‌رفتيم. در يك لحظه احساس دخترهاي مدل را داشتم از اين فكر لبخندي روي لبانم نشست.
مادر با زندايي عروس صحبت مي‌كرد نوار گذاشتند و عروس و داماد شروع به رقص كردند من سعي ميكردم به حرفهاي زندايي گوش نكنم و آنهايي را كه مي‌قصند تماشا كنم. پريسا و پونه بلند شدند و شروع به رقصيدن كردند. ناگهان خانمي قد بلند كه دوپيسي آبي پوشيده بود بطرفم آمد و با خوشرويي خيلي زياد سلام و روبوسي كرد و بعد مرا دعوت كرد تا با او برقصم طوري برخورد مي‌كرد كه انگار مرا ميشناسد. من هم حس مي‌كردم كه برايم آشناست حين رقص مدام مي‌خنديد و از لباسم تعريف مي‌كرد . حس خوبي داشتم . با تمام شدن آهنگ دستش را پشت كمرم گذاشت و مرا به طرف ميزي خالي هدايت كرد
خوب تعريف كن ، ميدوني از وقتي رقتم سر اين كار خيلي خوب شده

Sunday, September 2, 2007

اضطراب

اضطراب تمام وجودش را پر كرده بود
درست مثل كودكي كه براي پاسخ دادن درس پاي تخته ميرود
مي‌دانست كه اشتباه ميكند
اما ادامه مي‌داد
تنش ميلرزيد
قلبش به شدت ميتپيد
ميلي او را به جلو سوق مي‌داد
جاده بي انتها بود
و مسير مه گرفته
نمي‌دانست به كجا خواهد رسيد
...ناكجاآباد

Saturday, September 1, 2007

اينترنت

ساعتها به صفحه مانيتور خيره شده بود و نميدانست چه كار ميكند
از پنجره ايي به پنجره ديگر
غرق شده بود دوست نداشت هيچكس مزاحم خلوتش شود
چشمانش مي‌سوخت اما ادامه ميداد
بايد فارغ ميشد اما چگونه؟

Saturday, August 25, 2007

مادر


اگر جانش را مي‌داد راز دختر را فاش نمي‌كرد
حاضر بود بخاطر او هر دروغي بگويد
و دختر دلش قرص بود چرا كه كسي مثل مادر را داشت

Tuesday, August 21, 2007

نابينا

پرش كودك شاد از پرچين
صدايش چون فرياد
" كوري در راه است"
بگو " نا بينا"
دهنش را كج كرد
دور شد چون باد
گذرش در بستان
چون كلاغي بود در دشتي سرسبز
نابينا آمد
عصايش در دست
لحظه ها كندتر از هر وقتي
چشمانش پر اشك
دلش پراز دلتنگي

Sunday, August 19, 2007

جاده


چشمانش مي سوخت
مي‌دانست بايد بخوابد
اما خوابيدن چه حاصلي داشت؟
جز نديدن ديدينها
و تمام شدن ساعتي بيخيالي

Monday, August 13, 2007

شكننده


چقدر شكننده است و چقدر بي پناه
چطور وقتيكه كوچيكه اينهمه مراقبش هستيم
ولي وقتيكه يه كم صداش كلفت شد
و يا كفشهاي پاشنه بلند پوشيد فكر ميكنيم عاقله
و مي‌تونه همه كاري انجام بده

Monday, August 6, 2007

روستايي


دشتهاي سبز
حتي سفيد
پر از برف و سرما
چقدر دوست داشتم روستايي بودم
دستهايم پينه ميزد
چندين لباس روي هم مي‌پوشيدم
و به دنبال گوسفندان مي‌دويدم
چقدر دلتنگم
و چقدر خسته
كاش مي‌شد روي پرچينها بنشينم
و به انتهاي افق نارنجي نگاه كنم
سوز سرما در استخوانم برود
و آب از بيني ام سرازير شود
كاش مي شد روياها زنده شوند
كاش مي‌شد

Saturday, August 4, 2007

ندامت

آبي كه ريخت را نمي‌توان جمع كرد
پس حرفي نزن كه پشيمان شوي

Monday, July 30, 2007

انزجار


يه چيزي ته دلت مي‌خواد بتركه
نمي‌دوني اون چيه
دلت مي‌خواد گريه كني
داد بزني
از همه بدت مي‌ياد
ولي بازم مجبوري كه آدمها رو ببيني و جوابشون رو بدي
از جمله " حالت خوبه " دچار حالت تهوع مي‌شي
و دوست داري روي همه بالا بياري
ولي باز هم مجبوري كه تحمل كني
باز هم مجبوري كه جواب بدي
و باز هم مجبوري كه ادامه بدي
اما انتها كجاست؟
چه جوريه ؟
همه اينا رو مي‌دونم
ولي چه كار ميشه كرد
بايد ادامه بدم
شايد يه معجزه اتفاق بيافته
شايد يه معجزه

Tuesday, July 24, 2007

دختري در ايوان

دخترک در ایوان
درحریر آفتاب
ولعی بود در دل مرد
چشمهای حریصش طمع خوردن داشت
ولع خوردن این گل نشکفته روز
صورت دختر گلگون
پشت برگهای درخت
سایه ها را دزدید
مرد هوشش را داد
راه را گم کرد
تنشش با دیوار
سبب خنده دختر شد.

خنگولكها


مرتب و منظم
همه در صف هستيم و لبخند ميزنيم
با هم برابر نيستم
ولي دوست كه هستيم

Sunday, July 22, 2007

مهماني اجباري

لباس برام تنگه كمي پشتم در اومده ولي برام مهم نيست ، حوصله ام سر رفته ، هر كس يه كاري ميكنه بعضي ها با هم حرف مي‌زنند. بعضي ها چيز مي‌خورند ،‌ديدن دخترك لاغر با اون شونه هاي پهنش لجمو در مي‌ياره ،‌ چرا من مثل اون نيستم چرا اون لاغره و من چاق؟ به شكمم دست مي‌كشم و حس مي‌كنم كه دلم مي‌خواد فشارش بدم ولي مي‌دونم كه بازم شيريني ببينم بر مي دارم و همين كه ‌خوردمش دچار عذاب وجدان مي‌شم. بايد يه كاري كنم سعي مي‌كنم به رژيم‌ها و دكترهاي تغذيه فكر كنم، اما مي‌دونم كه سراغ هيچكدوم نمي‌رم از همبرگر و پيتزا هم هرگز نمي‌تونم بگذرم ، وقتي ساندويچ همبرگر ببينم تا اونجايي كه بتونم دهنمو باز مي‌كنم كه لقمه بزرگتر بشه .
دختر با پاهاي كشيده اش به طرفم مي ياد و كاسه آجيل رو طرفم مي‌گيره و مي گه : " تورو خدا بفرمايين" لبخند مي‌زنم و دستم رو مثل يك ابله توي كاسه آجيل مي‌كنم و سعي مي كنم انگشتام بيشتر به سمت پسته ها بره آخه پسته خيلي دوست دارم، مي‌ريزم توي بشقاب و تصميم مي گيرم كه نخورم زني كه روبروم نشسته داره راجع به سفر احمقانه ايي كه داشته حرف مي زنه و من ناخود آگاه دستم به طرف بشقاب مي‌ره و شروع به خوردن مي‌كنم و هر لحظه سرعت شكستن تخمه ها بالاتر مي ره ، يه دفعه به خودم مي‌يام و مي بينم كه نصف آجيل رو خوردم،‌ احساس مي‌كنم تمام تكه ها توي دلم سنگ شدند و همه چيز روي لايه ايي از روغن غير قابل پايين رفتنه. بشقاب رو روي ميز چوبي مي زارم و دوباره به شكمم دست مي كشم چقدر قلمبه است. مي تونم كوچيكش كنم آره از فردا صبح ورزش مي كنم و هيچي نمي‌خورم، اما باز ياد روزها و هفته هاي گذشته ايي مي‌افتم كه همين حرفها را تكرار كردم. انگار گوشهام در حال دراز شدنه و تمام وجودم رو حماقتي تمام نشدني پر كرده . سعي مي‌كنم خودمو توجيه كنم اصلا خيلي هم هيكلم قشنگه ،‌قديم اين طوري خوب بود. دوباره دختر با پاهاي كشيده و شكم تختش جلو مي‌ياد بندهاي تاپي كه پوشيده روي استخوانهاي ترقوه اش افتاده و درست يه چاله درست كرده كه ميشه توش آب ريخت، درست مثل مال من ،‌ بايد كلي بگردي شايد يه چيزي پيدا كني كه شبيه استخوان باشه ،‌ اين فكر منو ياد پدرم مي‌اندازه چقدر سعي كردند رگشو پيدا كنند،‌ تمام دستش كبود شده بود،‌ مي خواستند بهش خون بزنن ديگه از ضعف بيهوش شده بود،‌ شايد اگه يك كم تنش گوشت داشت،‌ هيچوقت اين طوري نمي‌شد، يادآوري تمام صحنه ها دلم را آشوب مي‌كنه. دوست داشتم فقط از اون محيط كسالت بار بيرون بيام چه اهميتي داره كه اونها فكر كنن من بي ادبم و تربيت درستي ندارم شايد هميشه مؤدب بودن دست و پاگيره، وقتي به خداحافظي و آوردن بهانه براي رفتن فكر مي كنم پاهام سست مي‌شه و مي دونم كه بلند نخواهم شد ترجيح مي دم در شلوغي رفتن مهمانها فقط از ميزان خداحافظي كنم و فرار كنم. گفتن تعارفها براي من مثل شعارهايي مي مونه كه به كشورهاي ابرقدرت مي دن وقتي بچه بودم هميشه فكر مي‌كردم كه چه تفاوتي براي كشورها مي‌كنه كه ما سر صف صبحگاهي به اونها مرگ بر بگيم . و يا سرودهايي بر عليه شون بخونيم هيچوقت نفهميدم ، شايد هنوز هم نفهميدم .
بوي غذاها از آشپزخانه مي‌ياد و معلوم شام چند دقيقه ديگه سرو مي‌شه حس شعفي از خوردن شام به من دست مي‌ده باز هم به خودم مي يام مگه تو رژيم نبودي پس چي شد، دوباره دست به شكمم مي‌كشم، ‌آيا روزي مي رسه كه من لاغر بشم چرا بايد از لذت خوردن محروم باشم. ياد جمله ايي مي‌افتم كه توي يكي از سايتهاي اينترنت هميشه بالاي همه چيزها نوشته تمام چيزهاي خوب دنيا يا غير اخلاقي اند يا غير قانوني و يا چاق كننده از جام بلند مي‌شم و با ديدن پريكس لازانيا حس مي كنم تمام تخمه ها پايين رفتند.

Sunday, July 15, 2007

بي قرار




ايستاد. آرام به جريان رودخانه ايي كه رحمي در قطره هايش ديده نمي‌شد، نگاه كرد. سرش را بلند كرد و به آفتاب خيره شد. چشمانش را بست گرما را تا عمق چشمهايش حس كرد، درست مثل گرماي مستقيم شومينه در صندلي گهواره اي، شعله ها جلوي چشمانش مي رقصيدند، در آنجا هم چشمانش را مي بست و به رنگهاي پشت پلكهاي تاريكش فكر مي كرد و اينكه هيچ روندي كند تر از امروز نيست و بنايي ويرانتر از وجودش. از زماني كه او رفته بود، بي تفاوتي مثل جذام درونش را مي‌خورد. لحظه‌ها آرام مي گذشتند و او پير شدن را حس مي كرد. سكوت كشنده فضا كه تنهايي چاشني غليظ و تندش بود، سرمايش را بيشتر مي كرد در حاليكه از آتش گرم شعله هاي چوب شومينه مي سوخت از سرماي بي تفاوتي يخ زده بود. چشمانش را باز كرد يخزدگي فضا را ديد،‌سرش را پايين آورد و قنديل هاي بسته شده زير صخره ها جلوي چشمانش ظاهر شدند . آبي كه محكم به قنديل ها مي‌خورد.
صداي ضربه هاي مداوم پيانو درون گوشش ضربه مي زدند و تكرارهاي تمام نشدني را برايش تداعي مي كرد: روزهاي سكوت، روزهاي بيهودگي، تنهايي، دلتنگي، غريبگي و بي‌پناهي.
فريادي زد و پاهايش شل شد، احساس كرد، ضعفي درونش را پر كرد،‌ ديگر صداي خروش رود را نمي‌شنيد. همه چيز سفيد شد، صداي سوتي درون گوشش شنيد و بعد هيچ احساسي نداشت
.

فرشته


يادمه وقتيكه بچه بوديم بهمون مي‌گفتن كه روي شونه راست يه فرشته خوبه و روي شونه چپ يه فرشته بد، كه اگه كار خوب بكني خوبه مي‌نويسه و اگه كار بد بكني چپيه. و انگار كه اين قصه براي تمام عمرمون يادمون مونده باشه و در موردش فكر كنيم وقتيكه مي‌خوام بدجنس بشم ياد حرف مادربزرگم مي‌افتم كه مي‌گفت مراقب فرشته شونه چپت باش.شايد خيلي احمقانه است ولي خوب شايد هم براي انجام ندادن كار بد راه حل خوبي باشه

Tuesday, July 10, 2007


به خودش اجازه داد ناعادلانه صحبت كند، كلمه را از دهانش پراند بدون اينكه لحظه ايي فكر كند


دخترك قلبش شكست و اشك از گونه هايش پايين غلتيد درد در پشتش قوت گرفت


تنهايي قلبش را فشرد و آب شدن را احساس كرد


اما او حتي به ذره ايي از اينها پي نبرد

Monday, July 9, 2007

تكرار

چراغ راهرو خاموش بود. تمايلي به روشن كردنش نداشت،‌ دوست داشت در تاريكي قدم بردارد اما باز كردن در مشكل بود . برق چشمان گربه در جاي هميشگي خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه ميويي كرد اما او اهميتي نداد. بايد چراغ را روشن مي‌كرد. در را باز كرد و به تاريكي قدم گذاشت. همه جا را مي‌شناخت ، نور نمي‌توانست نقشي داشته باشد. تير چراغ برق كوچه سايه اشياء را بلندتر كرده بود.
لباسهايش را كند و روي مبل انداخت. هواي خانه گرم بود. حس خوبي از در آوردن لباسها داشت. اشتها نداشت. تنها دوست داشت در سكوت خانه غرق شود. خودش را در مبل راحتي ول كرد. پتوي كرم رنگ را روي خودش كشيد. هر چه مي‌توانست خودش را جمع كرد، چشمانش را بست ، صداي خاصي نبود تنها موتور يخچال هر از گاهي صدايي مي‌داد. گاه گاه صداي رد شدن تند ماشينها مي‌آمد. فكري نداشت. ديگر نمي‌دانست بايد به چه چيزي فكر كند. آرزويي هم نداشت. ميان او و اشياء ساكن تفاوتي حس نمي‌شد. هر روز حس بي تفاوتي در او بزرگتر مي‌شد.
چشمانش را باز كرد، دوباره تاريكي ،‌ دوباره تاريكي و دوباره تاريكي.
نه صحبتي و نه پيامي ‌، مدت زمان زيادي بود كه كسي برايش حرفي نداشت. او هم هيچ حرفي نداشت،‌ مثل اين بود كه تكرارها تكرار شده اند. حتي فكر كردن به مرگ هم هيچ هيجاني نداشت. شايد خواب كمكش مي‌كرد. اما كابوسهاي تكراري و تمام نشدني امانش را بريده بود. اي كاش مي‌توانست بدون هيچ كابوسي بخوابد.
دوباره چشمانش را بست، نقطه هاي نوراني در حال چرخيدن بودند،‌ صداها در هم مي‌پيچيد و سرش به طور دوار مي‌چرخيد،‌ صداي بدون قطع را تشخيص نمي‌داد، بلند مي‌شد و سعي مي‌كرد دري را ببندد اما دوباره در جاي اول قرار داشت. و باز حركت دايره وار در حال شكل گرفتن بود. دوباره صداها اوج مي‌گرفت و در سرش مي‌پيچيد كسي سرش را در كاسه ايي آب فرو مي‌كرد تمام قوايش را جمع كرد تا سرش را بيرون بياورد،‌ در لحظه آخر با نفسي بلند بيدار شد ناخود آگاه بلند شد و روي مبل نشست ، نفسهاي طولاني مي‌كشيد. صداي زنگ تلفن آمد، قدرت نداشت بلند شود كسي او را نمي‌خواست، بعد از زنگ سوم روي دستگاه پيغام گير رفت. صداي بوق ممتد و قطع تلفن. مي‌دانست كسي براي او پيامي ندارد. قطعا اشتباه بود.
دوست داشت باز هم بخوابد سرگيجه داشت و حالت تهوع همه چيز مي‌چرخيد. چشمانش را بست.
در ميان عده ايي در حال دويدن بود مردم در حال رقصيدن بودند. نورهاي رنگي در ميان فضاي بسته و تاريك خودنمايي مي‌كردند. دود همه جا را گرفته بود. مردي .بدون صورت به طرفش آمد و سعي كرد محتويات ليواني را در دهانش بريزد دوباره احساس خفگي كرد نمي‌توانست مرد را هول دهد . هر لحظه محتويات ليوان بيشتر و بيشتر مي‌شد. نور فضا زياد شد. جيغي كشيد و از خواب بيدار شد. چراغهاي سالن روشن بودند و تلويزيون در حال پخش شو با صداي زياد. خودش را جمع كرد. صداي دوش آب حمام مي‌آمد.
پتو را دور خودش پيچيد و به آشپزخانه رفت كتري را پر كرد و روي گاز گذاشت. شايد كمي چاي طعم تلخ دهانش را از بين مي‌برد.

Sunday, July 8, 2007

مرگ


مستطيلهايي كه بايد پر ميشدند
جيغهايي كه كشيده مي‌شد
دخترك آرام گلها را پر پر مي‌كرد
نه جيغي مي‌كشيد و نه شيوني
مي دانست كه ديگر تنها شده است
دستي روي سرش نبود
و نگاههاي ترحم گونه ترسناك شده بودند

Wednesday, July 4, 2007

روزهاي گذشته


خنده ات را ديدم
شاد بودي و خرسند
و شايد حتي مشتاق
خوشحاليت شادم كرد
سالهايي دور را يادآور شد
سالهاي عاشقي و بي دردي
روزهاي كوچه هاي بعد از درس
روزهايي كه عاشق بوديم
دردمان يك درد بود
دلتنگي
شايد ترسمان تنها نمره بود
آزمون
حالا كجايند آن روزهاي رفته
آن دوستان
آن دوران
من اينجا و تو آنجاها
افسوس و صد افسوس
باز نخواهند گشت
آن روزها
آن سالها

Monday, July 2, 2007

رهايي

و من آزادم درست مثل يك پرنده
پرواز مي‌كنم بر فراز دانسته هايم
و انديشه هايم
بي نياز
و غني تر از هر پديده ايي
رها تر از هر موجودي

Wednesday, June 27, 2007


وقتي كه حالت خوبه و انرژي داري سعي ميكني كه روي يه دفتر يه سري برنامه ريزي كني و يه عالمه چيز جديد بخوني و ياد بگيري و بعد چي مي‌شه همه كتابها و جزوه ها رو دور خودت جمع مي‌كني و آخرش هم هيچي به هيچي. و هي مثل خوره خودت رو مي‌خوري كه چرا كارهاتو انجام ندادي.
بعد يه مدت مي‌چرخي و هيچ كار مثبتي نميكني تا اينكه دوباره يه اتفاقي مي‌افته و تو دوباره دفتر برنامه ريزي رو مياري كه برنامه بنويسي و اين لوپ سيار همينطور ادامه داره و تو هيچوقت درست نميشي

Friday, June 15, 2007

شك


من در تنهايي ها دست و پا مي‌زنم
و اين شك
اين ترديد مرا رها نمي‌كند
آيا نمي‌توان چيزي گفت
آيا بهتر نبود كه برايم سخن بگويي
و مرا از اين گرداب ترديد نجات دهي
وقتي كه راهي نداري
و حرفها چون توموري در وجودت گسترده مي‌شوند
كجايي كه برايم توضيح دهي
و مرا قانع كني
كه من كجاي راه هستم
و چه مي‌توان كرد؟
باز هم سئوالهاي بي‌پاسخ
باز هم گره هاي كور
باز هم دلهره و ترس
باز هم تنهايي بي انتها
مرا متهم كردي
و باز هم درها را بستي
و باز هم ...

Thursday, June 14, 2007

كودكي


كودكي برگرد
كودكي برگرد چون رويا، كه من سخت در پي تو مي‌گردم
آن هنگام كه عروسكها بايد حرف مي‌زدند
و آب را به جاي چاي به خوردشان ميداديم
لبخند مي‌زديم و حتي بلند بلند مي‌خنديديم
قهر مي‌كرديم و لختي بعد آشتي
و همه چيز بوي خدا مي‌داد
كودكي برگرد

Tuesday, June 12, 2007


در شوق آموختنش در انتظارم
زمان كند مي‌گذرد

Monday, June 11, 2007

جشن عروسي

صداي موسيقي تمام گوشهايش را پر كرده بود بدنش را تكان مي‌داد و در ميان جمعيت چشمانش مي چرخيد، گاهي غرق در ريتم موزيك ميشد و حركاتش هارموني خوبي با آهنگ مي‌گرفت و گاهي اوقات تنها بدنش بود كه تكان مي‌خورد و تمام حواسش به اطرافيانش بود.
به دنبالش مي‌گشت، هميشه او را گم مي‌كرد. دير زماني بود كه به اين وضعيت عادت كرده بود. مي‌دانست و يا آموخته بود كه تنها بنشيند ، تنها غذا بخورد و تنها برقصد هيچ انتظاري هم نداشت. هميشه به گونه ايي خودش را سرگرم مي كرد. شايد با آمدن او معذب هم مي‌شد. زنان و مردان به شدت خودشان را تكان مي‌دادند و سعي مي‌كردند به بهترين نحو برقصند، احساس خستگي كرد، ديگر فضا را دوست نداشت. دلش مي خواست به خانه برگردد و لباسهاي ناراحت را از تنش در بياورد و شلوار نخي و گشادش را بپوشد. يادش مي‌آمد كه پيشترها از خبر يك عروسي بسيار خوشحال مي‌شد و هر مجلسي او را به وجد مي‌آورد، اما حالا هيچ علاقه ايي به اين مجالس نداشت. از دور به رقص بقيه نگاه كرد، زني چاق كه پيراهني تنگ پوشيده بود، دختري دراز كه كفشي با بلندترين پاشنه به پا كرده بود، پسراني كه موهايشان را به سمت بالا ژل زده بودند و مثل جوجه تيغي شده بودند.
دور زد و به سمت ميزي آمد تا بنشيند. دامنش را جمع كرد و روي صندلي نشست، شيريني ها و ميوه ها در ظرفها روي ميز انبوه بودند و هيچكس به آنها توجهي نمي‌كرد، با خودش فكر كرد كه چه اندازه براي خانواده ها مهم بوده كه چند نوع ميوه يا شيريني و يا چند مدل غذا تهيه كنند، چيزي كه اصلا اهميت ندارد.
گارسون با سيني پر از چاي به سمتش آمد. تشكر كرد و يك استكان برداشت. نگاهش به كروات گارسون افتاد، گارسون پيرمردي بود با ته ريش و صورتي آفتاب سوخته، شايد روزي در روستايش كشاورز بوده و حالا در اينجا با كرواتي كه گره درشت دارد چاي تعارف مي‌كند و در دلش به مهمانهاي پولدار حسرت مي‌خورد. كفشهاي گلي پيرمرد هيچ تناسبي با كروات نداشت، حتما خانواده داماد و يا عروس براي لباس گارسونها تاكيد كرده بودند چرا كه تمام گارسونها با صورتهايي كه عامه بودنشان از فرسنگها فاصله هم مشخص بود، ژيله هايي دودي پوشيده بودند و كراواتهايي مشكي كه راههاي نقره ايي داشت، زده بودند و با دستهايي كه پينه از همه جايش ديده مي‌شد پذيرايي مي‌كردند.
جرعه ايي چاي نوشيد تند و تلخ بود، از برداشتنش پشيمان شد و آنرا روي ميز گذاشت. سعي كرد خودش را با نگاه كردن به رقص دختران و زنان نيمه برهنه مشغول كند، هيچ علاقه ايي به اين مجالس نداشت، به ياد روزهاي اول آشنايي اش افتاد روزهايي كه خاطره اش بسيار ماندگار بود و آنقدر آنها را دوست داشت كه هميشه سعي مي‌كرد با يادآوري آنها زمان كند تنهايي را بگذراند. دوباره به خانمها نگاه كرد، آرايش تند و غليظ خانمها به علت رقصيدن زياد با عرق روي صورتشان تركيب شده بود و صورتهايي غير قابل تحمل بوجود آورده بود و موهايي كه بسيار سعي شده بود تا صاف و بدون وز در بيايد پف كرده و بد حالت شده بود. ديگر برايشان مهم نبود فقط به رقصيدن فكر مي كردند مثل همه كارهاي ديگرشان.
رويش را برگرداند و نگاهي به ساعتش انداخت 10:15 بود نمي دانست كي شام مي‌دهند، گرسنه شده بود و ترجيح مي‌داد زودتر شام بدهند تا مجلس تمام شود، حتي اگر مي‌توانست از قيد شام بگذرد به خانه بر مي‌گشت.
به خوب بودن فكر كرد، خوب بودن چه ارزشي داشت؟ آيا كساني كه بايد مي فهميدند، درك مي‌كردند و يا اگر هيچكس نمي‌فهميد چه تفاوتي مي كرد؟ غير از اين بود كه بعد از مرگت تو را به خوبي ياد مي‌كردند، واقعا تفاوتش را نمي فهميد ، اما يك چيز را مي‌دانست كه تمام اينها به ذات بر‌گشت و اينكه بعضي ها نمي‌توانند بد باشند و شايد او هم جزو آن دسته بود.

Saturday, June 2, 2007

...
آن مرد خودپرست،
آن ديو...
آن رها شده از بند، مست مست،
استاده روبرو و خيره در من است!

مشتي زدم به سينه او،
اما دريغ...
آينه تمام قد روبرو شكست!
(دكتر حميد مصدق)

Tuesday, May 29, 2007

passion of being


How enthusiatic I am after today.

how passionate

just because of having a blog
am I so little.