نور از منفذهاي پارچه ضخيم پرده عبود نميكرد و خانه تاريك بود.سرماي سنگهاي كف از جورابهاي كلفت پشمي ميگذشت و به انگشتهايي كه بالاخره بعد از هشت ساعت خواب زير لحاف گرم شده بود، ميرسيد. پرده ها را كنار زد و نور سفيد صبح خانه را روشن كرد. عجله نكردن حسي بود كه باعث ميشد تا چشمانش را ببندد و خودش را تا آنجا كه ميتواند كش دهد. قهوه دم كرد، بوي بيداري فضاي خانه را پر كرد. ساده ترين كارهاي روزمرده شايد لذت بخشترينها شده بودند. خوردن نان تست شده ايي كه كره به خوردش رفته بود وشيريني مربا بدون يادآوردي هيچ چيزي لذتي بي انتها داشت و نگاه كردن به قمري هايي كه پشت پنجره بر سر ارزنها ميجنگيدند.ن
كندي جريان زندگي انرژي دهنده بود. آرامش روي سلولهايش در حركت بود و آرام آنها را نوازش مي كرد.ن